سعدالدین وراوینی
باب ششم : در زیرک و زروی
داستانِ روباه با خروس
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
زیرک گفت : شنیدم که خروسی بود جهان گردیده و دامهایِ مکر دریده و بسیار دستانهایِ روباهان دیده و داستانهایِ حیلِ ایشان شنیده؛ روزی پیرامن دیه بتماشایِ بوستانی میگشت، پیشتر رفت و بر سرِ راهی بایستاد. چون گل و لاله شکفته، کلالهٔ جعدِ مشکین از فرق و تارک بر دوش و گردن افشانده، قوقهٔ لعل بر کلاه گوشه نشانده ، در کسوتِ منقّش و قبایِ مبرقش چون عروسانِ در حجله و طاوسانِ در جلوه، دامنِ رعنائی در پای کشان می گردید. بانگی بکرد ، روباهی در آن حوالی بشنید ، طمع در خروس کرد و بحرصی تمام میدوید تا بنزدیکِ خروس رسید. خروس از بیم بر دیوار جست. روباه گفت : از من چرا می ترسی ؟ من این ساعت درین پیرامن میگشتم ، ناگاه آوازِ بانگِ نماز تو بگوش من آمد و از نغماتِ حنجرهٔ تو دل. در پنجرهٔ سینهٔ من طپیدن گرفت و اگرچ تو مردی رومی نژادی ، حدیثِ اَرِحنَا که با بلال حبشی رفت در پردهٔ ذوق و سماع بسمعِ من رسانیدند ، سلسلهٔ وجد من بجنبانید ، همچون بلال را از حبشه و صهیب را از روم ، دواعیِ محبت و جواذبِ نزاعِ تو مرا اینجا کشید. من گردِ سرِ کویِ تو از بهر تو گردم بلبل ز پیِ گل بکنارِ چمن آید اینک بر عزمِ این تبرّک آمدم تا برکاتِ انفاس و استیناسِ تو دریابم و لحظهٔ بمحاورت و مجاورتِ تو بیاسایم و ترا آگاه کنم که پادشاهِ وقت منادی فرمودست که هیچ کس مبادا که بر کس بیداد کند با اندیشهٔ جور و ستم در دل بگذراند تا از اقویا بر ضعفا دستِ تطاول دراز نبود و جز بتطوّل و احسان با یکدیگر زندگانی نکنند ، چنانک کبوتر هم آشیانهٔ عقاب باشد و میش، همخوابهٔ ذئاب ، شیر در بیشه بتعرّضِ شغال مشغول نشود و یوز دندانِ طمع از مذبحِ آهو برکند و سگ در پوستینِ روباه نیفتد و باز کلاهِ خروس نرباید . اکنون باید که از میان من و تو تناکر و تنافی برخیزد و بعهدوافی از جانبین استظهار تمام افزاید . خروس در میانهٔ سخنِ او گردن دراز کرد و سویِ راه مینگرید . روباه گفت : چه می نگری ؟ گفت : جانوری می بینم که از جانبِ این دشت می آید بتن چندِ گرگی با دم و گوشهایِ بزرگ، روی بما نهاده ، چنان می آید که باد بگردش نرسد . روباه را ازین سخن نومیدی در دندان آمد و تب لرزه از هول بر اعضاءِ او افتاد ، از قصدِ خروس باز ماند. ناپروا و سراسیمه پناه گاهی می طلبید که مگر بجائی متحصّن تواند شد . خروس گفت : بیا تا بنگریم که این حیوان باری کیست ؟ روباه گفت : این امارات و علامات که تو شرح میدهی دلیل آن میکند که آن سگ تازیست و مرا از دیدارِ او بس خرمی نباشد. خروس گفت : پس نه تو میگوئی که منادی از عدلِ پادشاه ندا در دادست در جهان که کس را برکس عدوان و تغلّب نرسد و امروز همه باطل جویانِ جور پیشه از بیم قهر و سیاستِ او آزار خلق رها کردند . روباه گفت : بلی ، امّا امکان دارد که این سگ این منادی نشنیده باشد ؟ بیش ازین مقامِ توقّف نیست ، از آنجا بگریخت و بسوراخی فرو شد . این فسانه از بهرِ آن گفتم که شاید یکی ازین همه قوم آوازهٔ موافقت و مواثقتِ عهد که در میانه تا چه غایت رفتست، نشنیده باشد . اکنون لایقِ وقت آنست که ترا که زروئی باستقبالِ ایشان باز فرستم تا چون ترا که از ابناءِ جنسِ ایشانی بینند که از پیشِ ما می روی، سکون و اطمینانِ جماعت حاصل آید و ساحتِ سینها یکباره از غبارِ ظنّ و شبهت پاک گردد. کبوتر درین رای مساعدت نمود. پس اشارت کرد تا زروی باتمامِ این مهمّ انتهاض کند و فتور و انتفاض از عزیمتِ خویش یکسو افکند و بتکملهٔ کار قیام نماید و بحکمِ آنک شهامتِ دل و صرامتِ عزم و وفورِ حزم او در همه معظمات و مختصرات ستوده و آزموده است، حاجتمند وصیّت نمی گرداند و معلومست که هرچ گوید جز باستصلاحِ مفاسد و استنجاحِ مقاصد ما نکوشد و رضایِ ما را بهوای خویش باز نکند و هرگز عشوهٔ غرور نخرد و مخدوم را بهیچ غرض نفروشد . پس اشارت کرد که برخیز و چنانک دانی و توانی ، این عقدهٔ دیگر از کار بگشای و این عهدهٔ دیگر از ذمّتِ خویش بیرون کن . وَ مِثلُکَ اِن اَبدَی الفَعَالَ اَعَادَهُ وَ اِن مَنَحَ المَعرُوفَ زَادَ وَ تَمَّما زروی بر مقتضایِ فرمان سویِ ایشان رفت و آنچ واجب بود از وظایفِ این خدمت بجای آورد و استرضاءِ جوانب از مؤالف و مجانب و اقارب و اباعد و موالی و معاند و مضایق و مسامح و منافق و مناصح و مخالص و مماذق تمام باتمام رسانید و همه را بخدمتِ زیرک شتابانید ، چون عتبهٔ خدمت ببوسیدند و بعنایت و شفقت مخصوص گشتند و بنیانِ عدل و رأفت مرصوص یافتند و هر آنچ بسمعِ جمع رسیده بود ، ببصرِ بصیرت مشاهده کردند و تشدیدِ معاقدتِ ایمان و تجدیدِ معاهدت بر مبانیِ ایمان بجای آوردند ، مثال یافتند که همه با مواطنِ خویش مکرّم و مسلّم بازگردند. این آوازه بجملهٔ ددان نواحی رسید . وقارِ انبوهی لشکر و حشر از اصنافِ جانوران در دلِ ایشان نشست و از احکامِ بنیادِ آن تدبیر که در اوضاع و احکامِ پادشاهی نهادند ، بیندیشیدند ، تفزّعی و توزّعی در خواطرِ مفسدان پدید آمد . اطماعِ فاسد از افتراس و اختلاسِ ایشان برگرفتند ، نظر بر کوتاه دستی و خویشتن داری نهادند و در خفضِ عیش و لذّتِ عمر با من و استنامت و فراغِ دل و استقامتِ حال در آن مراتع و مراعی بی زحمتِ حافظ و منّتِ راعی بسر می بردند . وَ مَجَاثِمُ الآسَادِ فِی اَیَّامِهِ بِالعَدلِ صِرنَ مَرَابِضَ الاَطلَاءِ زیرک از تتبّعِ اشارات و تقدیمِ مقدّمات زروی پادشاهی نتیجه یافت و زروی از اندیشهٔ که بنیادِ آن پیش زیرک بر عمدهٔ عدل و قاعدهٔ حق و نهادِ شرع و عقل نهاد ، بتمتّعی هرچ مهنّاتر برسید . وَ تَقَاسَمَ النَّاسُ المَسَرَّهَٔ بَینَهُم قِسَماً فَکَانَ اَجَلُّهُم حَظَّاً اَنَا تمام شد بابِ زیرک و زروی . بعد ازین یاد کنیم بابِ پیل و شیر و درو باز نماییم که عاقبتِ ستمگاران بغی پیشه و زیادت طلبانِ محال اندیشه چیست و وبال و نکالِ آن تا کجاست . ایزد ، تَعَالی ذات مقدّسِ خداوند ، خواجهٔ جهان را به پیرایهٔ شرع ورزی و حیلت دین گستری و دادپروری آراسته داراد و هرچ مذّامِ اوصافِ بشریست ، نفسِ مقدّسش را از نسبت آن پیراسته . بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ اَجمَعِینَ سعدالدین وراوینی