شهرزاد | هزار و یک شب
داستانهای هزار و یک شب
حکایت اعور [الکوزالاصوانی قصاب]
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
اما اعور برادر چهارمین من در بغداد قصاب بود. بزرگان شهر گوشت از او می خریدند و مال بسیار از کسب خود فراهم آورد و رمه و چهارپایان بیندوخت و خانه بخرید. چند سالی او را حال بدین منوال بود. روزی در دکه خود ایستاده بود که مرد پیری بیامد و چند درم بدو داده گوشت خرید. برادرم درمهای او را ملاحظه کرد. دید که بسیار سفید است. جداگانه اش بگذاشت و آن پیر تا پنج ماه هر روزه درمی چند آورده گوشت همی خرید و برادرم درمهای او را به صندوقی جداگانه می گذاشت. پس از آن صندوق بگشود که درمها به قیمت گوسپند دهد، دید که آنچه درم به صندوق اندر بود کاغذ است که به صورت درمش بریده اند. در حال، تپانچه بر روی خود زد و فریاد برکشید. مردم بر او جمع آمده ماجرای خویش با مردم بازگفت. ایشان را عجب آمد و برادرم به دکان بازگشته گوسپندی را بکشت و در درون دکان بیاویخت و پاره ای از او بریده به قناره زد و با خود می گفت: امید هست که بار دیگر پیر به خریدن گوشت باز آید و من او را گرفته غرامت درمها بستانم. ساعتی نرفت که همان پیر پدید شد. برادرم بدو آویخته فریاد زد که ای مسلمانان، مرا دریابید و از کار من و این نابکار خبردار شوید. چون پیر این سخنان از برادرم بشنید با او گفت که: دست از من کوتاه کن وگرنه ترا رسوا کنم. برادرم گفت: چگونه مرا رسوا کنی؟ پیر گفت: تو گوشت آدمیان به جای گوشت گوسپندان همی فروشی. برادرم گفت: ای پلیدک، اینکه تو می گویی دروغ است. پیر گفت: ای پلید، تو گوشت آدمی درون دکان آویخته ای. برادرم گفت: اگر آنچه تو گفتی راست باشد، مال و جانم بر تو حلال است. پیر گفت: ای مردم، این قصاب آدمیان همیکشد و گوشتشان به جای گوشت گوسپندان همی فروشد. اگر بخواهید که صدق مقالم بدانید به دکان اندر شوید. مردم به دکان برادرم گرد آمدند و به جای قوچ آدمی را دیدند. آنگاه برادرم را گرفته بانگ بر وی زدند که ای کافر، این چه کار است؛ هر کس که می رسید مشت و تپانچه به برادرم می زد و همان پیر مشتی به چشم او زد. برادرم نابینا شد و مردم قوچ را که به صورت آدمی بود برداشته پیش شحنه بردند. پیر گفت: ای امیر، این مرد آدمیان کشته به جای گوسفندان می فروشد، ما او را نزد تو آورده ایم. برادرم گفت: « هذا بهتان عظیم»، من از این گناه بری هستم. شحنه سخن برادرم نپذیرفت و حکم کرد پانصد تازیانه اش بزدند و آنچه که مال داشت همه را بگرفتند و از شهر بیرونش کردند. او حیران مانده نمی دانست که به کدام سو رود تا اینکه به شهری رسید و در آنجا دکان پاره دوزی گشود. روزی از برای شغلی از دکان به در آمد، صدای شیهه اسبان بشنید. سبب باز پرسید. گفتند: ملک این شهر به نخجیر روان است. برادرم از شهر بیرون شد تا به موکب ملک تفرج کند. قضا را ملک اول نظری که به مردم انداخت، چشمش به چشم نابینای برادرم افتاد. ساعتی سر به زیر افکنده به فکر فرو رفت و گفت: «اعوذ بالله من شر هذا الیوم» (= پناه بر خدا از بدی امروز). آنگاه اسب بازگردانید و سپاه نیز بازگشتند. ملک به خادمان فرمود که برادرم را بزنند و دور کنند. خادمان او را چندان بزدند که به مرگ نزدیک شد. او سبب این حادثه نمی دانست، پس رنجور و فگار به دکان خویش بازگشت و به یکی از مردم شهر ماجرا بازگفت. آن شخص چندان خندید که بر پشت افتاد و گفت: ای برادر، بدان که ملک، آدم یک چشم نتواند دید، خاصه اگر چشم راست او نابینا باشد، که از کشتن او در نمی گذرد. برادرم چون این بشنید از آن شهر به شهر دیگر بگریخت و آن شهر پادشاه نداشت. مدتها در آن شهر بسر برد. روزی از دور شیهه اسبی شنید. گمان کرد که از خادمان پادشاه است. بترسید و بگریخت و مکانی همی خواست که در آنجا پنهان شود. دری بدید. از آن در به خانه اندر شد. در دهلیز همی رفت که دو تن بدو درآویختند و گفتند: حمد خدا را که به دزد خود دست یافتیم. سه شب است که تو راحت از ما برده ای و آرام بریده ای و نگذاشته ای که بخسبیم. برادرم از این سخن حیران شد. پس از آن گفتند که: آن کاردی که تو هر شب ما را به آن می ترسانیدی کجاست؟ گفت: به خدا سوگند من کارد ندارم و کس را نترسانیده ام. او را جستجو کردند و کاردی که پینه کفش به آن بریدی در کمرش یافتند. برادرم گفت: ای قوم، از خدا بترسید و بدانید که مرا حکایتی است شگفت. گفتند: حکایت بازگو. پس او به طمع اینکه خلاص شود حدیث خویشتن باز گفت. سخنش را نپذیرفتند و او را همی زدند و جامه های وی همی دریدند. چون جامه اش را بدریدند، تن او پدید شد و جای زخم تازیانه اندر تنش آشکار گردید. گفتند: ای پلیدک، اثر زخمها گواهی میدهد که تو گناهکار و دزدی. پس از آن برادرم را به نزد والی بردند. والی گفت: ای فاجر، چه کرده ای که با تازیانه ات بدین سان کرده اند؟ آنگاه حکم کرد صد تازیانه به برادرم بردند و بر اشترش بنشاندند و به هر کوی و محله می گردانیدند و ندا در می دادند که این است پاداش آن که به خانه مردم داخل شود. چون من این ماجرا شنیدم، رفته او را پنهانی به شهر در آوردم و در خانه خویش جای داده کفیل نان و جامه اش هستم. شهرزاد | هزار و یک شب