سوزنی سمرقندی
قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در وصف حال خود گوید
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
منم آن گشته غایب از تن خویش بیخبر از ستیز و از من خویش از رهی اوفتاده سوی رهی که ندانم شدن بمعدن خویش کودکان داشتم چو حور و پری کرده بر من گشاده روزن خویش هریکی مرمرا نشاندندی گر بر گرد آن نهنبن خویش برده هر یک بزعفران کوبی دسته هاونم بهاون خویش محتسب وار کردمی همه را ادب از دره متمن خویش مرمرا بود از همه شعرا پادشاوار حکم بر تن خویش داشتم در میانه حکما سرخ روی و سپیچ گردن خویش بودم اندر ره مرا دو هوی هم بت خویش و هم برهمن خویش هیچکس دبه ای نداد بمن که درین دبه ریز روغن خویش نام زن بر زبان من نگذشت که لبان نازدم بسوزن خویش زن بمزدی ز راه برد مرا عاشن شلف ریز برزن خویش گفت زن کن چنانکه من کردم تا بدانی مکان و مسکن خویش خان و مان سازئی و با مردم ورچه مرغی کنی نشیمن خویش زن و فرزند ساز چون مردان از پی ساز و سوز سوزن خویش گفت او کرد مرمرا مغرور کور کردم ره معین خویش نتوانستم آنچه داشت نگاه . . . ر خود را بزیر دامن خویش ریش خود سست کردم و گفتم آنچه چون موم کرد آهن خویش خود ریم ریش خویش را اکنون که شدم بر هوای ریمن خویش مرد مردان بدم چو زن کردم گشتم از بهر زن زن زن خویش هر زمان زین خطا که من کردم سیلئی درکشم بگردن خویش چون گریزان شوم رزن گیرم در قطب الامان و مأمن خویش تن برهنه گریزم از برزن تا دهد جبه ملون خویش سر برهنه که تا نهد بر سر شرب در بسته چوب خرمن خویش گرسنه نیز تا بفرماید گندم و جو کرنج ارزن خویش میوه ناخورده نیز تا دهدم نعمت باغ کوه حمین خویش زشت گدای زن بمزدم من وز همه زوکشم بلیفن خویش در ره شعر و در عطا بخشی من فن خویش دانم او فن خویش پسر پادشاه شرعست او دارد از علم و حلم گرزن خویش چون ببستان شرع بخرامد گل معنی چند ز گلشن خویش برتر از پادشاه چین دارد کمترین مایقول گردن خویش باد چندان هزار سال بقاش که ندانم بوهم کردن خویش سوزنی سمرقندی