سوزنی سمرقندی
قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در هجاء خمخانه
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
این چه دعوی شگرف است بگو ای خر پیر که منم شاعر لشکر شکن کشور گیر گر تو لشکر شکنی دانی و کشورگیری پادشا از چه دهد گنج بلشکر برخیر چون ترا ندهد از آن تا تو بلشکر شکنی سر بشمشیر دهی تن بتیر دیده به تیر کار لشگر شکنی دارد و کشور گیری در چنین کار پسندیده چرا این تأخیر زیر پاتیز نگه کن چو خوهی گشت سوار تا نیفتی چو شوی حمله ور و حمله پذیر در نگردی ز سر اسب چو در یازی سم خارش علت ناسور بگیردت اسیر کشوری گیر بیک حمله که آن کشور را پادشاهست عزازیل و مهاکیل وزیر نام آن کشور خمخانه و خم باده و شهر سنگدل باشد و در شهر ببندای بقبر علم اندر کش و باریش مگس ران کردار حمله کن بر مگسان سر خمهای عصیر چون گرفته شود آن کشور سنگین ده و شهر راه هر شهر و دهی یا بسقر یا بسعیر گر شکسته شود آن کشور انبوه از تو نام لشگر شکنی بر تو پذیرد تقدیر شاه را مصطبکی کردی تا شعر ترا بزند مطربکی مسطبکی بر بم و زیر زنده نام پدر از مصطبکی کردی تا دیده دیو شو و باز بروی تو قریر کیست میر شعرا گوئی و هم گوئی من نام خودخواهی ای خیره سر تیره ضمیر سهل کاریست امیر شعرا بودن تو لیگ از میره باسهل بسر کین کش میر سیر داندان و چکندر سرو بادنجان لب شاعری نیست چو تو از حد کش تا کشمیر من بمستی چو چکندر رسی ورود ندانست در نشانم بدو لب چون بدو بادنجان سیر شاعری خر سری و درسرت از شعر هوس همچو اندر سر هر خر هوس کاه و شعیر که کشد گوئی در شعر کمان چو منی من که با قوت بهرامم و با خاطر تیر من کمانرا و خداوند کمان را بکشم گر خداوند کمان زال و کماندار حجیر شعر من هست چو انجیر همه مغز و لطیف وان تو کشک غلیظ است و نه از کشک انجیر تو سگی شعر تو زنجیر تو در گردن تو نه تو نه شعر تو چونانکه نه سگ نه زنجیر در هجا گوئی دشنام مده پس چه دهم مرغان بریان دهم و بره و حلوا و حریر هیچ خصمی را این شغل نیاموزد خصم هیچ صوفی را این کار نفرماید پیر هجو را مایه ز دشنام دهد مرد حکیم تا مخمر شود از هجو و بخیزد چو ضمیر مثل نان فطیر است هجا بی دشنام مرد را درد شکم گیرد از نان فطیر هر چه دشنام دهم بر تو همه راست بود شرح او باز نمایم بنقیر و قطمیر باد کردی که گرو کردی . . . ن را بقمار تا گرو گیر ترا لای برآورد از پیر دو گرو گیر گرانمایه گروگان بر تو یک بیک قادر و تو داده رضا بر تقدیر عامی و عارف بودند گرو گیر از تو تو ازان هر دو گرو گیر بفریاد و نفیر ریختند از سر حمدان بتو در چندان ماست که بسرفه ز گلوی تو زند بوی پنیر نزد آنکس که خبر دارد از عزت شعر شاعر . . . ن بگرو کرده بود خوار و حقیر در پذیرفتن اسلام بسی سال زدند غازیان بر در دیر پدرانت تکبیر غارئی هست که تکبیر بگوید هرگز بدر دیر و بتصحیف تو آید شبگیر . . . ر چون دسته ناقوس گرفته بدو چنگ تا تو بیدار شوی چنگ برآرد بنفیر مرگرا بینی در خواب چو بیدار شوی هجو من باشد از آنخواب که بینی تعبیر من ترا ای همه ساله بغم روزی و مرگ هجو من روزی و مرگ است کزو نیست گزیر نه بمانم که بمیری نه بمانم که زئی تیز در سبلت تو خواه بزی خواه بمیر سوزنی سمرقندی