سوزنی سمرقندی
قصیده ها
شمارهٔ ۵۲ - در مدح ملک محمد بن سلیمان
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
ای زپشت ارسلان خان ارسلان خان دگر ملکداری را نزیبد جز تو سلطان دگر سایه یزدان توئی شاهی ترا زیبد بحق سایه دیگر نشاید همچو یزدان دگر خسرو غازی محمدبن سلیمان آنکه بود مرنهاد پادشاهی را سلیمان دگر از جهانداری برآسود و جهانرا گفت دان از پس من شه قدر خانرا جهانبان دگر خسروا گردون گردان کرد خواهد تا ابد بر ثبات ملک تو هر روز پیمان دگر دولت و پیروزی و فتح و ظفر هر ساعتی با تو سازند ای ملک میثاق و پیمان دگر شاید از اقبال و بخت تو که کیهان آفرین آفریند از پی ملک تو کیهان دگر ملک باب خود گرفتی باد بر تو پایدار این خود آن تست شاها هم گری و آن دگر تو چنان کردی بشاهی کاندر این گیتی بجز حکم و فرمان تو نبود حکم و فرمان دگر لشگر توران فرستی سوی ایران بی عدد تا بایران در پدید آرند توران دگر هم زایران گر بخواهی سوی توران آوری تا بتوران در بنا سازند ایران دگر در صف کین آزمائی خسروا هر ساعتی است بازوی و تیغ ترا مردی و برهان دگر آبگون شمشیرت از شیران جنگی در مصاف خون چنان ریزد که گوئی هست طوفان دگر هر که یک میدان به بیند صفحه تیغ ترا از اجل مهلت نیابد تا بمیدان دگر گر زسندانها سپر سازد عدو در پیش خویش بگذرانی نیزه از سندان بسندان دگر ور سپندان بر سپندانی بود پیکان تو بررباید یک سپندان بر سپندان دگر بر هر آن جائی که نگشائی دو تیر از روی حکم هست بر سوفار پیشین نوک پیکان دگر خنجرت را آب و افسان حنجر بدخواه تست خو بر این کرد و نخواهد اسب و افسان دگر چون سوار آئی بمیدان در زمان آید پدید آسمان دیگر و کین جوی کیوان دگر تیغ جانخواه تو عزرائیل را گوید بجنگ کی اخی جائی نشانی ده مرا جان دگر خسروا از تو و ترکان تو ما را روزگار رستم دیگر پدید آورد و دستان دگر کرد یک دستان بدستان و فلک از ما ببرد نیست بر . . . رند دستان روی دستان دگر از تو ایشاه جهان وز بندگان تو جهان یوسف دیگر بما بنمود و اخوان دگر عفو بر اخوان گمار ای یوسف کنعان از آنک تا نیارد شرم یک عصیان بعصیان دگر گر لباس عفو تو بر خلق پوشد خلق تو در همه عالم نماند هیچ عریان دگر شهر بر یعقوب دیگر شد پدیدار از تو باز تا سمرقند ترا شد نام کنعان دگر شهریارا شادمان بنشین بتخت ملک خویش تا برد منشور خانی از تو صد خان دگر سیرت و سان پدر کن با رعیت روز و شب خود ندانی شهریارا سیرت و سان دگر تا ز دوران . . . شاها جهانرا دید نیست تیر و تابستان و نیسان و زمستان دگر عالم از فر تو بادا چون بنیسان بوستان عدل تو بر دوستان بادا برینسان دگر مدت ملک تو بادا بر همه روی زمین تا نباشد چرخ را امکان دوران دگر سوزنی سمرقندی