شهرزاد | هزار و یک شب
داستانهای هزار و یک شب
حکایت گدای سوم | کوه مقناطیس
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
آن گاه گدای سیم پیش آمده گفت: ای خاتون، مرا حدیثی است عجبتر از حدیث هر دو و آن این است که من ملک زاده بودم. چون پدرم بمرد من در مملکت بنشستم. به عدل و داد، رعیت و سپاه خرسند داشتم ولی مرا به سفر دریا و تفرج جزیره ها رغبت تمام بود. روزی برای تفرج، ده کشتی ترتیب داده توشه یک ماهه به کشتیها بنهادم و به کشتی نشسته بیست روز در دریا تفرج کردیم تا به جزیره ای برسیدیم. دو روز در آنجا مانده باز به کشتی بنشستیم. بیست روز دیگر کشتی براندیم. شبی از شبها بادهای مخالف وزیدن گرفت و تا هنگام بامداد دریا به تلاطم بود. چون روز برآمد باد بنشست و کشتی آرام گرفت ولی دگرگونه آبها بدیدیم. ناخدا به فراز کشتی بر شد و با حالت دگرگون به زیر آمده دستار بر زمین انداخت و تپانچه بر روی خود زد و گریان شد. سبب آن سؤال کردیم. گفت که: آماده هلاک شوید. گفتیم: ای ناخدا، سبب بیان کن. گفت: ای ملک، چون به فراز کشتی بر شدم از دور سیاهی نمایان بود، گاهی سیاه و گاهی سپید مینمود. من دانستم که آن، کوه مغناطیس است و یازده روز است که کشتی به بیراهه آمده، کشتی ما دیگر ره به سلامت نخواهد برد و هنگام بامداد به کوه مغناطیس خواهیم رسید و آن کوه کشتی را به سوی خویش کشد و آنچه که میخ آهنی به کشتی اندر است از کشتی بپراکند و بر کوه بچسبد و ای ملک به فراز کوه قبه ای است مسین و به فراز قبه صورتی بر اسب مسین سوار است و نیزه ای مسینه در کف دارد و لوح ارزیز از گردن او آویخته و طلسماتی بر لوح نقش کرده اند. تا آن سوار بر آن اسب نشسته، هر کشتی که بدین مکان آید بشکند، چاره نیست جز اینکه سوار از اسب بیفتد. چون ناخدا این سخنان گفت گریان گشتیم و تن به هلاکت سپردیم. چون بامداد شد به کوه برسیدیم. میخهای کشتی پراکنده شد هر یک به سنگی بچسبید و تخته ها شکسته از هم پاشیدند. جمعی از ما غرق شدند و جمعی خلاص یافتند. من هم بر تخته ای چسبیدم. موج مرا بدان کوه رسانید. به فراز کوه بر شدم. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست. چون شب پانزدهم برآمد گفت: ای ملک جوانبخت، گدای سیم گفت: ای خاتون، من به فراز کوه بر شدم و به سلامت خویش شکر گزاردم و به میان قبه رفته در آنجا بخفتم. از هاتفی شنیدم که گفت: ای فلان، چون از خواب برخیزی خوابگاه خویش بکن و کمانی با سه تیر که طلسمها بر آن تیرها نوشته اند در آن مکان پدید آید، آنها را بیرون بیاور و آن سوار را که به فراز قبه است با تیر بزن تا از هم فرو ریزد و مردم از این بلیت برهند و چون سوار را بزنی او به دریا افتد. تو کمان را در جایی که بود در زیر خاک پنهان کن هر وقت که بدین سان کنی آب دریا بلند گشته با سر کوه یکسان شود. آن گاه زورقی پیش تو آید و در این زورق شخصی بینی، با او به زورق بنشین که به ده روز ترا به کنار دریا برساند. آنجا نیز کسی را خواهی یافت که ترا به شهر خود برساند ولی در این ده روز که به زورق نشسته ای نام خدا به زبان مبر. پس من شادان از خواب برخاستم و بدان سان که هاتف گفته بود کردم و ده روز در زورق بودم که جزیره ای نمایان شد. من از غایت خرسندی تکبیر و تهلیل گفتم. در حال آن شخص مرا از زورق به دریا افکند. من شنا کرده خود را به جزیره ای رساندم. آن شب را در همان جا بخسبیدم. بامداد برخاستم ولی راه به جایی نمی دانستم و حیران به هر سو می رفتم و گریان بودم و نجات از خدای تعالی همی خواستم که یکی کشتی پدید شد. از بیم به فراز درخت بر شدم. چون کشتی به ساحل در رسید ده تن غلام از کشتی به در آمده در میان جزیره زمین را بکندند و خاک به کنار کردند. طبقی چوبین پدید شد، طبق برداشتند دری گشوده شد. آنگاه به کشتی بازگشته نان و خربزه و آرد و روغن و عسل و گوسفند از کشتی به در آورده بدانجا بردند. پس از آن غلامان به در آمدند و جامه های نیکو به در آوردند و در میان ایشان پیری بود سالخورده و بلند بالا که از غایت پیری نزار گشته و دست پسر ماهروی مشکین مویی در دست داشت و همی رفتند تا از دیده نهان گشتند. من از درخت به زیر آمده خاک از روی دریچه بر کنار کردم و طبق چوبین برداشتم. دریچه پدید آمد از آنجا به اندرون شدم و از نردبانی به زیر رفتم و به فراخنایی برسیدم که از آنجا دری به باغی گشوده می شد و از آن باغ دری به باغ دیگر گشوده می شد تا سی و سه باغ و در همه آنها درختان بارور و گلهای رنگین چندان بود که در وصف سخندان نمی آمد و در آخرین باغ دری دیگر یافتم بسته. چون در گشودم اسبی دیدم زین کرده. نزدیک رفته بر اسب نشستم. اسب بر هوا شد و مرا به فراز خانه ای گذاشته دم خویش بر یک چشم من بزد. در حال چشمم نابینا شد و اسب از من ناپدید گردید. من از فراز خانه به زیر آمده ده تن جوان برهنه بدیدم. از ایشان اجازت نشستن خواستم مرا منع کردند. از پیش ایشان غمین و گریان به در آمده شبانه روز راه می سپردم تا به دارالسلام رسیدم و به گرمابه اندر شدم. زنخ بتراشیدم و به صورت گدایان بر آمده در شهر بغداد می گشتم که این دو گدا را دیدم. به ایشان سلام کردم و غریبی خویش بنمودم؛ ایشان گفتند: ما نیز غریبیم. پس سه تن یار گشته بدین مقام گذارمان افتاد و سبب نابینایی یک چشم من این بود. شهرزاد | هزار و یک شب