شهرزاد | هزار و یک شب
داستانهای هزار و یک شب
حکایت ملک سندباد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
گفت: شنیده ام که ملکی از ملوک پارس همیشه به نخجیر رفتی و تفرج دوست داشتی و شاهینی داشت که دست پرورد بود و شب و روز آن را از خود دور نکردی و طاسکی زرین از برای آن شاهین ساخته و در گردنش آویخته بود که هنگام تشنگی آب از آن طاسک می خورد. روزی ملک، شاهین به دست گرفته با غلامان به نخجیرگاه شد و دام بگستردند. غزالی به دام افتاد. ملک گفت: هر کس که غزال از پیش او رد شود بخواهم کشت. سپاهیان به غزال گرد آمدند. غزال به سوی ملک بیامد و از بالای سر ملک بجست. غلامان به یکدیگر نگاه کردند. ملک با وزیر گفت: چه می گویند؟ گفت: ای ملک، تو گفته بودی که غزال از پیش هر کس بجهد او را بکشی. اکنون غزال از پیش تو جسته. ملک گفت: از پی غزال خواهم رفت تا آن را به دست آورم. پس ملک از پی غزال بتاخت و شاهین بر سر غزال نشسته به چشمانش همی زد تا آنکه غزال کور گشت و گریختن نتوانست. آنگاه ملک رسیده غزال را ذبح کرد و از فتراکش بیاویخت ولیکن بسیار تشنه شد. به سایه درختی آمده دید که آبی قطره قطره از درخت همی چکد. طاس از گردن شاهین بگرفت پر از آب کرده خواست بخورد. شاهین پری بر طاسک زد و آب ریخت. ملک دوباره طاس پر از آب کرد. چنان یافت که شاهین تشنه است. آب به پیش شاهین گذاشت. شاهین پر بر طاسک زده آب بریخت. ملک باز آن را پر از آب کرده به پیش اسب گذاشت. شاهین پر زده آب بریخت. ملک در خشم شد و گفت: نه خود آب خوردی و نه من و نه اسب را گذاشتی که آب بخورد. پس تیغ برکشیده پرهای شاهین را بینداخت. شاهین به اشارت بر ملک بنمود که بر فراز درخت نگاه کند. ملک به فراز درخت نگاه کرده ماری دید که زهر از آن مار قطره قطره می چکید. آنگاه از بریدن پرهای شاهین پشیمان گشته و شاهین به دست گرفته به مقر خود بازگشته. غزال را به خوانسالار سپرده خود بر تخت نشست و شاهین در دست داشت. پس شاهین فریادی برکشیده، بمرد. ملک پشیمان و محزون شد. شهرزاد | هزار و یک شب