شهرزاد | هزار و یک شب
داستانهای هزار و یک شب
حکایت ملک یونان و حکیم رویان
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
در زمین فرس و رویان ملکی بود، ملک یونانش گفتندی و در تن آن ملک ناخوشی برص بود که اطبا از معالجت آن عجز داشتند. روزی حکیمی سالخورده به آن شهر آمد که حکیم رویان نام داشت و لغت یونانی و فارسی و رومی و عربی، و سود و زیان گیاهها و برگ درختان نیک بدانستی. پس حکیم چند روزی در آنجا بماند و شنید که تن ملک برص دارد و اطبا در علاج آن عاجز شده اند برخاسته به پیش ملک یونان شد و زمین بوسیده طبیبی خود را بر ملک عرضه نمود و گفت: ای ملک، شنیده ام که تنت را ناخوشی فرو گرفته و تاکنون علاج پذیر نگشته. من می خواهم که معالجت کنم بی آنکه ترا شربتی بخورانم و روغنی بمالم. ملک یونان در عجب شد و گفت: چگونه می توانی بی دارو و شربت معالجت نمودن؟ و اگر چنین کنی ترا بی نیاز گردانم و آنچه که آرزو داری برآورم. اما چه روز و چه هنگام معالجه خواهی کرد؟ ای حکیم در این کار بشتاب! حکیم رویان زمین بوسیده به منزل بازگشت و به معالجت آماده شد. روز دیگر به پیش ملک آمده گفت: امروز با گوی و چوگان به میدان همی رو. چون ملک با گوی و چوگان به میدان شد، حکیم رویان پیش آمد و چوگان برگرفته به ملک داد و گفت: چنین بگیر و به قوت بازو بر گوی بزن تا دست و تنت خوی کند و دارو بر دست تو نفوذ کرده تنت را فرو خواهد گرفت. آنگاه به خانه بازگشته به گرمابه شو و پس از گرمابه زمانی بخواب که بهبودی یابی والسلام. در حال ملک یونان سوار گشته، چوگان به کف گرفت و بر گوی همی زد تا دست و تنش خوی کرد. حکیم رویان دانست که دارو بر تن او نفوذ کرده گفت: اکنون به خانه بازگرد و به گرمابه شو. ملک به خانه رفته به گرمابه شد. پس از شست و شوی از گرمابه بیرون آمده بخسبید. چون از خواب برخاست دید تنش از ناخوشی پاک گشته، به سیم سفید همی ماند. شادمان و خرسند گردید. روز دیگر حکیم به بارگاه شد و زمین ببوسید و به طرف بساط ایستاده، گفت: تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزرده گزند مباد سلامت همه آفاق در سلامت توست به هیچ حادثه شخص تو دردمند مباد حکیم شعر به انجام رسانید. ملک بر پا خاسته او را در آغوش گرفت و در پهلوی خویشتن بنشاند. پس از آن خوانهای طعام بنهادند و خوردنی بخوردند و تا پسین به صحبت و منادمت بنشستند. آنگاه ملک دو هزار دینار زر و هدیه های گرانبها به حکیم داد. حکیم به خانه بازگشت و ملک خرسند نشسته، به کردار نیک حکیم سپاس همیگفت. چون روز دیگر شد، ملک به دیوان برنشست و حکیم نیز به بارگاه آمده زمین ببوسید، ملک او را در پهلوی خود جای داد. چون حکیم خواست بازگردد ملک هزار دینار زر با خلعتها و هدیه ها بدو داد. ملک را با حکیم کار بدینجا رسید. و اما وزیر ملک مردی بخیل و بدخواه بود. چون بخششهای ملک یونان را به حکیم رویان بدید بدو رشک آورد و بدخواهی او در دل گرفت و به پیشگاه ملک یونان رفته زمین نیاز بوسه داد و گفت: ای ملک، بندگان درگاه را فرض است که ملک را از آنچه بینند آگاه کنند و پندی را که سودمند است. بازگویند. ملک گفت: پند بازگوی. وزیر گفت: پیشینیان گفته اند هر که در عاقبت کارها اندیشه نکند به رنج اندر افتد. من ملک را در طریق ناصواب می بینم که بر دشمن و بدخواه خویش چندین عطا و بخشش می کند و از این کار بس هراس دارم. ملک چون این بشنید به هم برآمد و رنگش پریدن گرفت. از وزیر پرسید که: بدخواه کیست؟ وزیر گفت: حکیم رویان دشمن جان ملک است. ملک گفت: چگونه بدخواه است که بی زحمت معالجت مرا از رنج چنان ناخوشی خلاص کرد؟ اگر من او را انباز مملکت و پادشاهی خود کنم هنوز پاداش صد یک نیکویی او نخواهد بود. گمان دارم که تو این سخن را از رشک گفتی و همی خواهی که من او را کشته، پشیمان شوم. بدان سان که ملک سندباد پشیمان شد. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست. چون شب پنجم برآمد شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، وزیر گفت: چون است حکایت ملک سندباد؟ شهرزاد | هزار و یک شب