شهرزاد | هزار و یک شب
داستانهای هزار و یک شب
حکایت پیر و استر
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چون حدیث پیر دوم تمام شد پیر سیم، خداوند استر، به عفریت گفت: مرا نیز حکایتی است طرفه تر از حکایت هر دو. اجازت ده تا حدیث کنم. اگر ترا پسند افتد از باقی خون جوان در گذر. عفریت گفت: بازگو! پیر گفت: ای امیر عفریتان، این استر زن من بود. مرا سفری افتاد. یک سال در شهرها سفر کردم. پس از یک سال بازگشته نیمه شب بود که به خانه خویش در آمدم. زن خود را دیدم که با غلامکی سیاه خفته است. چون زن را چشم بر من افتاد برخاسته کوزه آبی گرفت و افسونی بر او دمیده به من بپاشید. من در حال سگی شدم، مرا از خانه براند. من از در به در آمده، در کوچه و بازار می رفتم تا به دکان قصابی رسیده استخوان خوردن گرفتم. چون قصاب خواست به خانه رود من نیز بر اثر او بشتافتم. چون به خانه رسیدم دختر قصاب مرا بدید. روی از من نهان کرده گفت: ای پدر، چرا مرد بیگانه به خانه آوردی؟ قصاب گفت: مرد بیگانه کدام است؟ دختر گفت: همین سگ مردی است که زنش به جادویی او را بدین صورت کرده و من می توانم او را به صورت نخست باز گردانم. قصاب متمنی خلاصی من گشته سوگندش داد. دختر کوزه آبی خواسته فسونی بر او دمید و بر من پاشید. من به صورت اصلی خویش بر آمدم و دست و پای دختر را ببوسیدم و درخواست کردم که زن مرا به جادویی استری کند. از آن آب اندکی به من داده گفت: چون زن خود را در خواب بینی این آب بر وی بپاش. هر آنچه که خواهی، همان گردد. پس من آب را گرفته بر او پاشیدم و خواستم که استری شود. در حال استر گردید و آن استر این است. عفریت را حدیث او عجب آمد و از استر پرسید که: این حدیث راست است؟ استر سر بجنبانید و به اشارت بر صدق کلام او گواهی داد. عفریت از غایت تعجب در طرب آمد و از باقی خون بازرگان درگذشت. چون شهرزاد قصه بدینجا رسانید، بامداد شد و لب از داستان فرو بست. خواهر کهترش، دنیازاد، گفت: ای خواهر، طرفه حکایتی گفتی. شهرزاد گفت: اگر از هلاک برهم و ملک مرا نکشد، در شب آینده حکایت صیاد، که بسی خوشتر از این حکایت است، گویم. ملک با خود گفت که: طرفه حکایت می گوید. این را نکشم تا باقی داستان بشنوم. چون روز برآمد ملک به دیوان نشست و کار مملکت بگذرانید. وقت پسین از دیوان برخاسته به حرمسرای شد. چون شب سوم برآمد شهرزاد | هزار و یک شب