شهرزاد | هزار و یک شب
داستانهای هزار و یک شب
حکایت بازرگان و عفریت
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
ای ملک جوانبخت، شنیده ام بازرگانی سرد و گرم جهان دیده و تلخ و شیرین روزگار چشیده، سفر به شهرهای دور و دریاهای پرشور می کرد. وقتی او را سفری پیش آمد. از خانه بیرون شد و همی رفت تا از گرمی هوا مانده گشته، به سایه درختی پناه برد که لختی بر آساید. چون بر آسود، قرصه نانی و چند دانه خرما از خورجینی که با خود داشت به در آورده بخورد و تخم خرما بینداخت. در حال عفریتی با تیغ برکشیده نمودار شد و گفت: چون تخم خرما بینداختی بر سینه فرزند من آمد و همان لحظه بیجان شد، اکنون ترا به قصاص او بایدم کشت. بازرگان گفت: ای جوانمرد عفریتان، من مالی بی مر [= بی شمار] و چند پسر دارم؛ اکنون که قصد کشتن من داری مهلت ده که به خانه باز گردم و مال به فرزندان بخش کرده وصیتهای خود بگزارم و پس از سالی نزد تو آیم. عفریت خواهش او را پذیرفت. بازرگان به خانه بازگشت. مال به فرزندان بخش کرده ماجرای خویش را چنان که با عفریت رفته بود با فرزندان و پیوندان بیان کرد. چون سال به پایان آمد به همان بیابان بازگشت و در پای درخت نشسته بر حال خود همی گریست که پیری پیدا شد و غزالی در زنجیر داشت. به بازرگان سلام داده پرسید که: کیستی و تنها در مقام عفریتان از بهر چیستی؟ بازرگان ماجرا باز گفت. پیر را عجب آمد و بر او افسوس خورد و گفت: از این خطر نخواهی رستن. پس در پهلوی بازرگان بنشست و گفت: از اینجا برنخیزم تا ببینم که انجام کار تو چون خواهد شد. بازرگان به خویشتن مشغول بود و همی گریست که پیری دیگر با دو سگ سیاه در رسید و سلام داده پرسید که: در این مقام چرا نشسته اید و به مکان عفریتان از بهر چه دل بسته اید؟ ایشان ماجرا باز گفتند. هنوز پیر دیگر ننشسته بود که پیر استرسواری در رسید. سلام کرده سبب بودن در آن مقام باز پرسید. ایشان ماجرا بیان نمودند. ناگاه گردی برخاست و از میان گرد همان عفریت با تیغ کشیده پدیدار شد، دست بازرگان بگرفت تا او را بکشد. بازرگان بگریست و آن هرسه پیر نیز بر حال او گریان شدند. پیر نخستین که غزال در زنجیر داشت، برخاست و بر دست عفریت بوسه داده گفت: ای امیر عفریتان، مرا با این غزال طرفه حکایتی است؛ آن را بازگویم اگر ترا خوش آید از سه یک خون او درگذر. عفریت گفت: بازگوی. شهرزاد | هزار و یک شب