سعدی شیرازی
مثنوی ها
شماره ۳۱ - حکایت: پیری اندر قبیلهٔ ما بود
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
پیری اندر قبیلهٔ ما بود که جهاندیده تر ز عنقا بود صد و پنجه بزیست یا صد و شصت بعد از آن پشت طاقتش بشکست دست ذوق از طعام باز کشید خفت و رنجوریش دراز کشید روز و شب آخ و آخ و ناله و وای خویشتن در بلا و هر که سرای گشته صد ره ز جان خویش نفور او از آن رنج و ما از آن رنجور نشنیدی حدیث خواجهٔ بلخ مرگ خوشتر که زندگانی تلخ موی گردد پس از سیاهی بور نیست بعد از سپیدی الا گور عاقبت پیک جانستان برسد ما گرفتار و الامان برسد جان سختش به پیش لب دیدم روز عمرش به تنگ شب دیدم بارکی گفتمش به خفیه لطیف که به سملت بریم یا به خفیف گفت خاموش ازین سخن زنهار بیش زحمت مده صداع گذار ابلهم تا هلاک جان خواهم؟ راست خواهی نه این نه آن خواهم مگر از دیدنم ملول شدی که به مرگم چنین عجول شدی؟ می روم گر تو را ز من ننگست که نه شیراز و روستا تنگست بسم این جایگه صباح و مسا رفتم اینک بیار کفش و عصا او درین گفت و تن ز جان پرداخت رفت و منزل به دیگران پرداخت اندر آن دم که چشمهاش بخفت می شنیدم که زیر لب می گفت ای دریغا که دیر ننشستم رخت بی اختیار بر بستم آرزوی زوال کس نکند هرگز آب حیات بس نکند سعدی شیرازی