رضاقلی هدایت
فردوس | در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۴۸ - محوی استرآبادی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
و هُوَ کهف الحاج الحرمین الشریفین حاج ملا محمد باقر. آن جناب از اهل استرآباد فرخ بنیاد بود و مدتها در تحصیل علوم عقلی ونقلی کوشیده و کسوت زهد و صلاح پوشیده. آخرالامر طالب صحبت اهل ذوق شد. عمری به خدمت این طایفه رسید و مصاحبت ایشان گزید. مسافرت بسیار کرد و روزگاری به ریاضت به سر آورد، تا به کمالات صوری و معنوی آراسته و از صفات نفسانی پیراسته آمد. سالکی با ریاضات و عارفی با کرامات، صدمات سلوک کشیده و نَشأهٔ جذب چشیده. در تجرید و تفرید وحید و در علوم توحید فرید. مؤمنی محقق و عارفی مدقق بود. گویند اخلاص و ارادت به خدمت حضرت هادی الموحدین و فخرالمجردین حاجی محمد حسن نائینی قُدِّسَ سِرُّهُ داشته و حاجی محمد حسن را نسبت ارادت به حضرت قطب الموحدین حاج عبدالوهاب نائینی بوده و گویند که نسبت ارادت او به جناب میرمحمد تقی شاهی پیوسته و میر به شیخ محمد مؤمن استرآبادی سبزواری که از اکابر مشایخ بوده نسبت ارادت درست کرده. غرض، از معاصرین بود و در آخر عمر در شیراز سکونت نمود. هم در آنجا وفات یافت. گاهی اشعار ساده می گفته. این چند بیت از آن جناب است: غزلیّات هر چند پنهان می کنم در سینهٔ خود راز را گوید که من تنگ آمدم برکش زدل آواز را تا توانی شو فنا هستی مکن گر رهروی نکتهٔ کم لفظ گفتم معنیش بسیار بود ای برادرعرش و فرش و مهر و مه را نیست جان یوزش درگاه هوش حضرت انسان کنند گه عرش خدا گویی و گه سوی سماپویی آنها که تو می جویی بر روی زمین باشد گر باده خرابت کرد هم باده کند آباد این خانه خرابان را تعمیر چنین باشد با هم نفس ناجنس یک دم نتوان بودن بشکن سر وپایش را گر روح امین باشد در مذهب میخواران هستی نکنی رستی چون نیست شوی محوی هستی همه این باشد در کوه طور جذوهٔ ناری پدید شد وندر درون سینهٔ عشاق کوه نار سی سال دم ز سبحه زدی بسته تر شدی یک جرعه نوش کن که ز بندت رها کنم جایی که مشعل فلکی پی به او نبرد محوی چراغ عقل در این ره خموش کن ***** رباعی بودم پی گنج و مخزن شاهانه دیدم که نهفته در دل ویرانه بشکستن این طلسم شد کار جنون خواهی که رسی به گنج شو دیوانه رضاقلی هدایت