ظهیر فاریابی
قصاید و مثنوی ها
شمارهٔ ۶۵: دوش در وقت آنک ضلّ زمین
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
دوش در وقت آنک ضلّ زمین کرد بر موکب شعاع کمین راست گفتی مظلّه ای ست سیاه سر برافراخته به چرخ برین دیدم اطراف ربع مسکون را از سیاهی چو کلبه مسکین آسمان چون زمین مجلس شاه جلوه گاه جمال حورالعین قدح می درو سُکرَّه ماه طبق نقل خوشه پروین یا بکردار رقعه شطرنج روی در روی کرده تاج و معین راست چون پیش شاه رخ به عری پیش تیر شهاب دیو لعین نسر واقع بعینه گفتی دو پیاده ست بند یک فرزین من زفکرت فکنده سر در پیش بر گرفته سخن ز علیین با خرد بر طریق استدلال بحث می کردم از علوم یقین گاه می گفتم از یکی مبدع چند ابداع می کنی تعیین؟ ور چو مبدع یکی نهی ابداع صورت مبدعات نیست چنین گاه تربیت آفرینش را بر طریق تماین و تبیین حداحیان دهر می جستم خالی از نسبت شهور و سنین همچنین منهی خرد می کرد به نکو تر عبارتی تلقین شمه ای از حقایق اکوان نکته ای از دقایق تکوین تا به وقتی که دست صبح گشاد از فلک عقدهای دُر ثمین برکشید آفتاب رایت نور تا دهد جرم خاک را تزیین وز دگر سوی نیز دلبر من بر گرفت آن زمان سر از بالین به تعجب نگاه می کردم از فروغ رخ وصفای جبین ذره ای ز آفتاب فرق نداشت ماه من جز به فرق مشک آگین لیکن از بس غبار محنت و رنج که نیابد به عمرها تسکین در میان دو آفتاب مرا گشت تاریک چشم عالم بین هم در آن لحظه صورت اقبال به زبان فصیح و لفظ متین گفت بر خاک سُدّه ای که ازوست سدره مانند خاک بی تمکین خیز و یکدم چنانک من همه عمر بر طریق ملازمت بنشین تا ز برج شرف طلوع کند طلعت آفتاب روی زمین خواجه روزگار،صدر جهان شرف ملک،تاج دولت و دین آنک خورشید مهره بر چیند گر در ابروی او بیند چین وانک گردون لگام باز کشد چون کند موکب عزیمت زین امن آوارگان گردون را سد اقبال اوست حصن حصین دست افتادگان حادثه را دامن جاه اوست حبل متین آز بر خوان بی نیازی او شکم آگند پر ز غث و سمین کبک در عهد کامرانی او کین صد ساله خواست از شاهین ای به رتبت غبار موکب تو بسته میدان چرخ را آذین وی ز شکرت دهان اصل هنر گشته چون کام نیشکر شیرین هم ترازوی چرخ را بشکست بارحلم تو پله و شاهین هم درختان بید بفکندند پیش قهر تو بیلک و زوبین چرخ انگشتری صفت نامت کرده بر دیده نقش همچو نگین باز نقش مخالفت کم شد از جهان همچو صورت تنوین از نسیم شمایلت پیوست درخوی خجلت است آهوی چین وز سموم سیاستت دایم در تب محرقه ست شیر عرین تا ز نسرین و گل نشان آرند مجلست باد پر گل و نسرین تا یمین و یسار بشناسند بادت اقبال بر یسار و یمین بخت در مجلست حریف و ندیم چرخ بر درگهت رهی و رهین ظهیر فاریابی