ملا احمد نراقی
مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲۳ - حدیث تفکر ساعة خیر من عبادة سنه و در حدیث دیگر سبعین سنه
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
طاعت بی فکر و بی یاد حضور مرده باشد جان آن گور است گور حرف بیمعنی درخت بی ثمر ابر بی باران و بحر بی گهر طاعت بی فکر میدان ای جناب آن سخنهایی که گوید مرد خواب نی از آنها مهر می خیزد نه کین نه به دنیا نفع می بخشد نه دین ای برادر دل بود خواب هوس هست فکر و یاد تو بانگ جرس ای دلت خوابیده شد وقت سحر مرغ فکرت را برافشان بال و پر این دل خوابیده را بیدار کن وقت کارت رفت فکر کار کن گرچه دل نبود بجز یک جرعه خون در درون سینه ها دارد سکون لیک او را از ورای این جهان هست قسطی گر نمی دانی بدان همچو بسدّ از نبات و از جماد قسط دارد زین دواش باشد نژاد نخله هم اندر نباتات ای حبیب باشد از حیوانی او را هم نصیب عمه خواندش زین سبب شاه جهان بخل هم باشد عمویت ای فلان هم بود بوزینه یا اسب ای پسر مشترک در حد حیوان و بشر جسم و دل هم هست حد مشترک در میان خیل انسان و ملک هم نصیب از غیب دارد هم شهود تارش از این بکشد و زآیینش بود روح حیوانی از آتش شد ثمر می دهد آب هرچه از خاکش خبر وان شکنبه منبع روث و فساد از جگر خون از مثانه بول زاد هرچه جسمانی ز درد و زخم و سوز هر یکی را باشد از عضوی بروز وآنچه روحانی ز دل دارد رباط بیم و امید و غم و حزن و نشاط آری آری دل ز جای دیگر است در سر دلها هوای دیگر است دل در این قالب غریبست ای حبیب رحمی آخر ای اخی بر این غریب مرغ دل از آشیان دیگر است لانه اش در بوستان دیگر است فکر تو چون فکر رحمانی بود پیکی از اقلیم روحانی بود هست پیغامی ز یاران قدیم از برای این دل زار سقیم یا شمیمی باشد از آن پیرهن از برای ساکن بیت الحزن یا نسیمی باشد از دشت خطا نزد آهویی به صیاد آشنا یا صفیر عندلیب همنفس پیش آن بلبل که باشد در قفس نامه ای باشد ز یاران وطن از برای این غریب ممتحن زین سبب دلها ز فکرتهای پاک روشن و نورانیند و تابناک دل ز فکر پاک روشن می شود رشک صد گلزار و گلشن می شود همچو مرغی از صفیر همنفس بال و پر برهم زند اندر قفس تا بجایی گر گشاید بال و پر صد قفس را بشکند بر یکدگر ور بود فکر تو ظلمانی و بد خانه ی دل تار و تیره می کند دل شود پژمرده و بی بال و پر صحبت ناجنس آرد دردسر دردسر گردد سر از بیگانه ای وای از نامحرمی در خانه ای چون به باغی گشت زاغی پرگشا بلبلان افتند آنجا از نوا ور ابردشتی گوزنی برگذشت نوغزالان رم کنند از طرف دشت آهویی پیدا شود گر از ختن آهوان سازند گردش انجمن گر به باغی بلبلی شد نغمه ساز جمله مرغان پر کنند از شوق باز آشنایی گر به بزمی پا نهاد صد در از عشرت در آن محفل گشاد چون هوایی در دل از ملک صفاست دل به اخوان صفا زود آشناست چون یکی زایشان به دل آرد گذار دل بوجد آید ز شوق آن دیار شوق دل را میل آید از عقب میلها هم جذب را آمد سبب جذب یاران را کشاند سوی دل محفل خوبان شود مشکوی دل دل ز نور رویشان روشن شود ساحت دل غیرت گلشن شود دل شود مصباح پیش رویشان مشک و عنبر می شود از بویشان از پس مصباحی اختر می شود وانگهی خورشید انور می شود بگذرد آنگه ز خورشیدی دور افکند جرم و شود دریای نور نور ابیض می شود پا تا به سر پرتو افکندش به اعضای دگر از پس این نور اخضر می شود از بیان و شرح برتر می شود تن ز نورش جمله نورانی شود در لباس جسم روحانی بود سایه اش نبود ولیکن پایه اش عالمی را جا دهد در سایه اش در محیطش سیر و در مرکز مقام از محیط و مرکزش هر دو پیام صورتش جسمی و معنی روح پاک گویدش روح القدس روحی فداک در لباس جسم و شخص شخص روح هردم از روحانش آمد صد فتوح چیستی آیا تو ای سرگشته دل هرچه هستی نیستی زین آب و گل باشد از جسمی دگر پیرایه ات ور بود از آب و از گل مایه ات نور را با آب و گل آمیختند طرح خلوتخانه ی دل ریختند نور غالب شد اگر برآب و گل نور گردد سر به سر اجزای دل آب و گل گر چیره شد بر نور پاک پای تا سر می شود دل تیره خاک ای دریغا قدر دل نشناختیم در ره اول به مفتش باختیم باری ای دل خود تو میدان قدر خود هین مکن در ابر پنهان قدر خود تا بکی این ماه باشد در سحاب چند باشد در کسوف این آفتاب کن رها از عقده این خورشید را پرگشا این باز پر اسفید را چند باشی هم تک مشتی ذباب بال و پر بگشا از این زرین عقاب چند شهبازی اسیر خرمگس تا بکی عنقای قاف اندر قفس پر گشا در عرش و پروازش ببین در بر سلطان جان نازش ببین پس ببین در لامکانش آشیان طوفگاهش را نگر اقلیم جان تنگ پیش جلوه اش این نه خیام باشدش در سدره و طوبی مقام طایران قدس هم پرواز او بلبلان عرش هم آواز او لیس الاذالعمری یا حبیب قلته والله فی ذاک الرقیب رخنه ای بگشا در دل ای قرین پس گواه آنچه من گفتم ببین همچنانکه آن جوان خارکن روشنش شد صدق این گفتار من ملا احمد نراقی