ملا احمد نراقی
مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۹ - داستان آن بازرگان که خرما از بغداد به بصره برد بفروشد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بود در عهدی یکی بازارگان می ندید اصلاً ز سودایی زیان گر خریدی سنگ یا خاک زمین می شدی نایاب چون در ثمین رفت در بغداد بهر امتحان صد شتر خرما خرید و شد روان جانب بصره پی بیع و شرا تا ستاند زیره خرما را بها زیره را هم جانب کرمان برد سیب سازد سوی اصفاهان برد تا ببیند بخت خود را در عمل گفت با بخت و روان شد با عجل از قضا سلطان بصره شد برون بهر صید از بصره با جمعی فزون هر طرف می تاخت از بهر شکار گه فکند اسب از یمین گه از یسار عاقبت زین گیر و دار و داوری یاوه شد ز انگشت شه انگشتری قیمت آن باج کشمیر و ختن با خراج مصر و شامات و یمن آمد اندر جستجو هم پادشاه هم امیر و هم وزیر و هم سپاه بیشتر جستند و کمتر یافتند عاقبت از جستنش رو تافتند خسته گشتند آن گروه از جستجو شاه خشم آلوده زاسب آمد فرو بر تل خاکی نشست او خشمناک پیشکارانش همه در روی خاک از غضب می کرد در هرسو نگاه کاروانی دید می آید ز راه گفت سوی من کشید این کاروان تا بپرسمشان ز جای و از مکان تا بپرسم چیست ایشان را متاع کلکم مسؤول کلکم قوم راع تا بدانندم که من اینجاستم حاجتی گر هستشان گویاستم شاه راعی و رعیت چون گله کی گذارد گله را راعی یله گر رعیت سوی راعی نایدی رفتن راعی سوی او بایدی شاه آن باشد که خواند سوی خویش بینوایان سوزمندان پریش ور بود بی دست و پایی لنگ و کور خود به سوی او رود از راه دور نرم نرمک حالشان پرسان شود هم ز سوز دردشان جویان شود ای بسا بی دست و پایان علیل او فتاده زیر پای نره پیل ای بسا گنجشک بی برگ و نوا دور او بگرفته هرسو باشه ها هر که را چنگالی و منقار بود در پی صید دل افکار بود دل بدزدند از درون سینه ها در میان چینه دانها چینه ها شاه در خرگاه و بر درگه حجاب چون نگردد شهر ویران ده خراب هان و هان ای پادشه هشیار باش وقت خوابت می رسد هشیار باش شاه نبود آنکه خسبد نیمروز صد برهنه بر درش با درد و سوز شاهی و خفتن به سنجاب و سمور در برون افتاده صد مسکین عور من بسی دارم در این مقصد مقال لیک بگذارم که تنگ امد مجال هم مجال تنگ و هم دل تنگتر آنکه باید بشنود هم هست کر چونکه شاه بصره شد در کاروان گفت که بود کاروان سالارتان مرد بازرگان به پیش استاد و کرد صد ثنا از بهر آن سلطان فرد گفت آیی از کجا بار تو چیست در کجا این بار تو واگرد نیست گفت از بغداد مقصد بصره است بارهایم جمله تمر و تمره است گفت خرما سوی بصره می بری ابلهی هستی تو یا سوداگری خامه چون اینجا رسید ای مرد هوش خون درون سینه ام آمد به جوش زانکه گفتم هاتفی در گوش جان تو از آن ابله تری ای مستهان مایه عمر گرامی داشتی هین بیاور تا چه زان برداشتی علم آموزی بری یا ارمغان از برای مدرس کروبیان مایه ای کز ملک جان اندوختی خوش به مکتب داده ای بفروختی دادی آن را و گرفتی از عوض به زبر به پیش به زیر به عوض تا بری این را به آن محفل که هست جبرئیل آنجا یکی شاگرد پست می نیاری شرم ای صاحب شرف شصت ساله عمر خود کردی تلف حاصل این شصت سال ای مرد مفت من چه گفتم آنچه گفت و این چه گفت ب زبر ب پیش ب زیر ب بری تا کنی تعلیم جبریل از خری عمر خود دادی گرفتی ای حزون جزو دانی پر ز تخیلیل و ظنون آنچه کار تو نیاید هل یجوز هل یجوز نظمه ام لا یجوز خرق آیا در فلک جایز بود این فلک قادر و یا عاجز بود هست آیا این هیولی یا صور یا صور هست از هیولی بیخبر چند باشد یا رب اقسام عرض گر ندانم چون کنم با این غرض چند گز باشد زمین تا آسمان جانت از کونت برآید ای فلان چند تخییلی به هم بر می نهی خویش را عالم نهی نام آنگهی علم اگر این است بگذار و برو صد شتر زین علم نزد من دو جو رو سبد بافی بیاموز ای عمو گرده ی نانی بدست آور ازو هست علم فقه احکام ای پسر گر چه نزد اهل ایمان معتبر لیک امروز آنهمه تخییل شد سد راه و مانع تکمیل شد فقه خوب آمد ولی بهر عمل نی برای بحث و تعریف و جدل پشکلی گر جست از کون بزی کور شد زان چشم مرد هرمزی آن دیت آیا به صاحب بزد بود یادیت با قاضی هرمز بود گر ز قاف افتاد عنقا برچهی چند دلو از آن کشی گر آگهی خون حیض آید اگر از گوش زن حکم آن چبود بگو ای بوالحسن گر زنی گردد ز جنی حامله ارث او چه بود ز جن ای صد دله این غلط باشد غلط اندر غلط صرف کردن عمر خود را این نمط کار داری اینقدر در پیش و پس ای برادر که خدا گوید که بس گر بدانی در عقبها چیستت فرصت خاریدن سر نیستت خود بده انصاف ای مرد گزین هیچ عاقل می کند کاری چنین وقت تنگ خویش را بفروختن این شلنگ تختها آموختن نام آن را علم کردن زابلهی بردنش نزد ملایک وانگهی این به نزد مرد دانا زشتتر یا به بصره بردنت خرمای تر چون شنید این مرد بازرگان ز شاه بر زمین بنشست گفت ای جان تباه ملا احمد نراقی