ملا احمد نراقی
مثنوی طاقدیس
بخش ۹۷ - تتمه حکایت عبدالمطلب با ابرهه
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
هیچش از این خانه غم در دل نبود ورنه حرفی هم از آن مشکل نبود دل پریشان از برای ناقه داشت برخلاص ناقه اش همت گماشت یکدو اشتر در بر او اعتبار بود افزون از سرای کردگار اشتورانش گفت تا واپس دهند بلکه واپس اشتر هرکس دهند یافت عبدالمطلب آن هوشمند کز وی این خواهش نیفتادش پسند یا که خود این ماجرا اظهار کرد بروی از این ره بسی انکار کرد هم نکوهش کرد هم پرخاش کرد سرزنشها و ملامتهاش کرد کز دو اشتر دل پریشان داشتی لیک امر کعبه سهل انگاشتی گفت عبدالمطلب آن مرد راد کز رخ شه چشم بدبین دورباد من خداوندم شترها را ولی خانه را باشد خداوندی قوی من شتر را خواجه ام ای ارجمند خانه دارد خواجه ای بس زورمند من شتر را مالکم ای نیکمرد خانه دارد مالکی یکتا و فرد خانه را باشد خدایی چیره دست چیش دستش پست هر بالا و پست خانه را باشد خداوندی جلیل کمتر از موری برش صد نره پیل پیل چبود بختیان آسمان از نهیب قائدش منکر شمان مور لنگی را دهد فرمان اگر خورد سازد استخوان پیل نر پشه از امرش صف آرایی کند پژمری شاهی و دارایی کند عنکبوتی را کند گه پرده دار گاه موری را کند آموزگار چونکه گردد او ضعیفان را پناه مور شیرافکن شود پر مورشاه من شتر را بایدم درخواست کرد کار خانه خواهد او خود راست کرد خانه ای را کو خداوندش خداست کی سخن در حق آن از من سزاست من کیم تا شاه را یاری کنم خانه ی او را نگهداری کنم دارد او بنیاد عالم پایدار خانه ی ایجاد از او شد استوار کی پسندد خانه ی خود را خراب این میان ما و تو باشد حباب غم مرا باید خورم بر اشتوران او غم خود می خورد ای پیلران از من افتاده است پاس اشتوران او به پاس خانه ی خود بیگمان این بگفت وز انجمن بیرون شتافت اشتوران بگرفت روبر کوه تافت کوه مشرف بر سپاه و بر حرم تا ببیند کار پیل و خانه هم روز دیگر پرده ی شب چون درید تیغ بر کف خور ز خاور سر کشید اشهب خور روی در میدان نهاد پیل شب را لرزه بر تن اوفتاد آنچنان بر خویش از دهشت تپید کاختورانش پشه سان از تن پرید بختی خور با زمام زرنگار سر برون آورد زین نیلی حصار پیل شب را رنگ از پیکر پرید رو بگردانید و تا مغرب دوید ابرهه چون قلزمی آمد بجوش وان سپاهش همچو ابری در خروش پیشرو پیل سفید کوه تن در عقب لشکر چو بحری موج زن رو به سوی کعبه آوردند زود تا برآرند از بنایش گرد و دود چون رسید آن پیل تا حد حرم یکسر مویی نزد دیگر قدم خانه ی حق چون نمایان شد زدور پیل را گفتی هماندم گشت مور چشم کنجر چون به خانه اوفتاد خشک شد چون چوب خشک و ایستاد هیبت آن خانه بستش دست و پای وان نشد مقدور جنبیدن ز جای دور باش کعبه در دادش نهیب آن نهیب افکند در پایش کتیب یک نهیبی آمدش کز اضطراب هم ذهاب از یاد رفتش هم ایاب ماند برجا خشک و تن لرزان چو بید آبش از چشمان چو چشمه می چکید گه زبهر سجده غلتیدی به خاک گه کشیدی نعره های هولناک تا به بستش دست قدرت پا و دست نیرویش را نیروی قدرت شکست پیلبانان آنچه بر وی می زدند ناخجش بر تارک و پی می زدند پیش نامد یکقدم از جای خویش رفته گویا تا شکم اندر خلیش مانده آری در خلیش کارشان در جبینش نکبت و ادبارشان گر ببندد پای تن زالای گل پای دل را لیک بندد لای گل ای برادر اهل دنیا زین سبب عاجزند اندر ره سعی و طلب چونکه هستند از هوای طبع خویش رفته از پا تا بسر اندر خلیش در خلیش ملت اوهام خود در خلیش طبع نافرجام خود در خلیش کار و بار این جهان در خلیش آن علایق ای فلان در خلیش خانه و فرزند و زن در سرش بگذشته سیصد نی نژن یکقدم یارای رفتنشان نماند قوت دل نیروی تنشان نماند در میان ره چو خر در لای گل مانده ای در گل نشسته پای دل گاهی از مقصد چه آمد یادشان از ثریا بگذرد فریادشان آه مشتاقانه گاهی برکشند گه بسوی راه مقصد سرکشند پایشان لیکن چو باشد در خلیش در خلیش نفس و طبع و وهم خویش پیش رفتن یکقدم مقدورشان نیست ایوای از دل مهجورشان بارشان سنگین و مرکبشان ضعیف با ضعیفی مانده در لای کثیف از پس و از پیش دزدان در فریش همرهان چست و چابک رفته پیش پیش رفته کاروان سالارها کرده طی شبگیرها ایوارها در کریوه مانده این بیچارگان بارشان سنگین و مرکب ناتوان در جهانند در خلیشی پای خویش پای دیگرشان جهد اندر خلیش بارشان خروارها خروارها راهشان کهسارها کهسارها ناقه هاشان لنگ و لوک و لوث و کور جاده هاشان سنگلاخ و لوش و لور دزدهاشان در کمین در راهها راههایی چاهها در چاهها منهم از آن رهروان هستم یکی عاجزی بیدست و پایی هوشکی قد خمیده پایها پر آبله مانده چندین مرحله از قافله ناقه ام افتاده از پا ای دریغ بار من خروار خروار ای دریغ بار نبود اینکه من انباشتم کوه را بر دوش خود بگذاشتم ای خدا فریاد از این البرز کوه جانم از این کوه آمد در ستوه ملا احمد نراقی