غالب دهلوی
غزل ها
شمارهٔ ۱۱۷: به بند پرسش حالم نمی توان افتاد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
به بند پرسش حالم نمی توان افتاد توان شناخت ز بندی که بر زبان افتاد فغان من دل خلق آب کرد ورنه هنوز نگفته ام که مرا کار با فلان افتاد من آن نیم که بتانم کنند دلجویی خوشم ز بخت که دلدار بدگمان افتاد ز رشک غیر به دل خون فتاد ناگه و من به خون تپم که چه افتاد تا چنان افتاد؟ هم از تصرف بی تابی زلیخا بود به چاه یوسف اگر راه کاروان افتاد حدیث می به دف و چنگ در میان داریم کنون که کار به شیخ نهفته دان افتاد فرو نیامدم از بس که بیخودم به طلب هزار بار گذارم بر آشیان افتاد به کوی یار ز پا افتم و کنم فریاد بدان دریغ که دانند ناگهان افتاد شب ار چه با تو به دعوی نما، نمایی داشت به روز طشت مه از بام آسمان افتاد نفس شراره فشانست و نطق شعله درو ز حرف خوی که باز آتشم به جان افتاد غریبم و تو زباندان من نه ای غالب به بند پرسش حالم نمی توان افتاد غالب دهلوی