غالب دهلوی
غزل ها
شمارهٔ ۸۸: گفتم به روزگار سخنور چو من بسی ست
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
گفتم به روزگار سخنور چو من بسی ست گفتند اندرین که تو گفتی سخن بسی ست معنی غریب مدعی و خانه زاد ماست هر جا عقیق نادر و اندر یمن بسی ست مشکین غزاله ها که نبینی به هیچ دشت در مرغزارهای ختا و ختن بسی ست در صفحه نبودم همه آنچه در دلست در بزم کمترست گل و اندر چمن بسی ست لیلی به دشت قیس رسیده ست ناگهان در کاروان جمازه محمل فگن بسی ست باید به غم نخوردن عاشق معاف داشت آن را که دل ربودن و نشناختن بسی ست زور شراب جلوه بت کم شمرده ایم اما نظر به حوصله برهمن بسی ست گر در هوای قرب تو بستیم دل مرنج خود ناگشوده جای در آن انجمن بسی ست تأثیر آه و ناله مسلم، ولی مترس ما را هنوز عربده با خویشتن بسی ست غالب نخورد چرخ فریب ار هزار بار گفتم به روزگار سخنور چو من بسی ست غالب دهلوی