صفای اصفهانی
مثنوی ها
بخش ۳۰ - فی المناجات
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
خدایا نفس ما را راهبر کن سر و سرخیل ارباب سفر کن مر این مرغ همم را بال و پر ده شکوه و فر معراج ظفر ده رسان بر وحدت جمع کمالم به از این کن که اکنونست حالم مرا در سیر ثانی گرم پی کن علاج سرد طبعان را بمی کن مرا زان می که دور از رنگ و از بوست زمانی دور کن چون مغز از پوست شرابی ده بقدرت هم ترازو که من با او بسنجم زور بازو اگر بازوی مائی ماند از کار شوم بازوی قدرت را سزاوار بجامم ریز آن صهبای سرمد که تاکش رسته از بطحای احمد رزی کش آب جوی از جدول ذات شراب اوست دور از رنج آفات رزی کش صدر خمتی مرتبت باغ بود کحل زمینش کحل مازاغ شرابی کش خمستی سر منصور بود انگور تاکش آیه نور میی کز ساغر حبل المتینست خم او رحمه للعالمینست خدایا سیر ما را سرمدی کن رفیق سیر سر احمدی کن کلید قفل صندوق ولایت بدست تست ما را کن عنایت بنام خویش هستی را رقم زن سوائی را بسر سنگ عدم زن تو در سیر و سلوک از جمله بیشی کسی نبود تو خود در سیر خویشی ز بدو سیر تا ختم مسالک تو وجه باقی و غیر از تو هالک توئی سیار و سیر و راه و مقصود نباشد جز تو در اسفار موجود علی و سائل و مردود و مقبول توئی این نقطه محسوس معقول توئی این نقطه سیال ساری ازل را تا ابد در دور جاری نه پیدائی نه پنهانی ز بیرون ز پیدا و نهان ای ذات بیچون خمستی گاه و گه می گاه ساقی درین میخانه نبود جز تو باقی بدور ما خم و خمخانه و جام نباشد غیر رند دردی آشام بچشم ما اگر شام ارد مشقست تمامی پرتو انوار عشقست اگر سنگست برهان تجلیست اگر رویست عکس روی مولیست بدید دل اگر سنگ و اگر روست نباشد غیر جان در جامه پوست که جامه پوست در شهری که یارست نباشد پوست مغز هوشیارست توئی طالب توئی مطلوب مطلق ببام خویش زن کوس اناالحق انا الحق بانگ کوس بام هستیست اناالموجود سر می پرستیست انا اللهست بار نخله طور بسینای ولایت لمعه نور سویدای ولی الله مقامش که باشد مهدی موجود نامش انا المحبوب ما را سر ساریست سوی المطلوب امر اعتباریست حقیقت نیست غیر ذات وحدت خدا پیداست از مرآت وحدت مرا این آب تا ناخن ز حلقست خدا آبیست کاندر جوی خلقست بر چشمی که بیمویست و بیناست سر موی سر اندر ناخن پاست بدید دل که در توحید طاقست حقیقت بود خلق اختلاقست نمود ما سوی اللهست بی بود زیان ما سوی حق را بود سود بجز حق خویش را در جستجو نیست بعالم جسته ام من غیر او نیست تو گر بر دیده مجنون نشینی بجز دیدار لیلی را نبینی من و مجنون دو هم سیر پریشیم دو عاشق پیشه فرخنده کیشیم هدف معشوق و ما تیر شهابیم بپیکان طلب پر عقابیم صفای اصفهانی