اقبال لاهوری
اسرار خودی
حکایت الماس و زغال
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
از حقیقت باز بگشایم دری با تو می گویم حدیث دیگری گفت با الماس در معدن ، زغال ای امین جلوه های لازوال همدمیم و هست و بود ما یکیست در جهان اصل وجود ما یکیست من بکان میرم ز درد ناکسی تو سر تاج شهنشاهان رسی قدر من از بد گلی کمتر ز خاک از جمال تو دل آئینه چاک روشن از تاریکی من مجمر است پس کمال جوهرم خاکستر است پشت پا هر کس مرا بر سر زند بر متاع هستیم اخگر زند بر سروسامان من باید گریست برگ و ساز هستیم دانی که چیست؟ موجه ی دودی بهم پیوسته ئی مایه دار یک شرار جسته ئی مثل انجم روی تو هم خوی تو جلوه ها خیزد ز هر پهلوی تو گاه نور دیده ی قیصر شوی گاه زیب دسته ی خنجر شوی گفت الماس ای رفیق نکته بین تیره خاک از پختگی گردد نگین تا به پیرامون خود در جنگ شد پخته از پیکار مثل سنگ شد پیکرم از پختگی ذوالنور شد سینه ام از جلوه ها معمور شد خوار گشتی از وجود خام خویش سوختی از نرمی اندام خویش فارغ از خوف و غم و وسواس باش پخته مثل سنگ شو الماس باش می شود از وی دو عالم مستنیر هر که باشد سخت کوش و سختگیر مشت خاکی اصل سنگ اسود است کو سر از جیب حرم بیرون زد است رتبه اش از طور بالا تر شد است بوسه گاه اسود و احمر شد است در صلابت آبروی زندگی است ناتوانی ، ناکسی ناپختگی است اقبال لاهوری