سعدی شیرازی
باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۳۳
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
یکی از متعبّدان در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی. پادشاهی به حکم زیارت به نزدیک وی رفت و گفت: اگر مصلحت بینی به شهر اندر برای تو مقامی بسازم که فراغ عبادت از این به دست دهد و دیگران هم به برکت انفاس شما مستفید گردند و به صلاح اعمال شما اقتدا کنند. زاهد را این سخن قبول نیامد و روی بر تافت. یکی از وزیران گفتش: پاس خاطر ملک را روا باشد که چند روزی به شهر اندر آیی و کیفیت مکان معلوم کنی، پس اگر صفای وقت عزیزان را از صحبت اغیار کدورتی باشد اختیار باقیست. آورده اند که عابد به شهر اندر آمد و بستان سرای خاص ملک را بدو پرداختند، مقامی دلگشای روان آسای. گل سرخش چو عارض خوبان سنبلش همچو زلف محبوبان همچنان از نهیب برد عجوز شیر ناخورده طفل دایه هنوز وَ اَفانینِ عَلیها جُلَّنار عُلِّقَتْ بِالشَّجَرِ الاَخْضَرِ نار ملک در حال کنیزکی خوبروی پیش فرستاد: از این مه پاره ای عابد فریبی ملائک صورتی طاووس زیبی که بعد از دیدنش صورت نبندد وجود پارسایان را شکیبی همچنین در عقبش غلامی بدیع الجمال لطیف الاعتدال: هَلکَ الناسُ حَولَهُ عطشاً وَ هْوَ ساقٍ یَری وَ لا یَسقی دیده از دیدنش نگشتی سیر همچنان کز فرات مستسقی عابد طعام های لذیذ خوردن گرفت و کسوت های لطیف پوشیدن و از فواکه و مشموم و حلاوات تمتّع یافتن و در جمال غلام و کنیزک نظر کردن و خردمندان گفته اند زلف خوبان زنجیر پای عقل است و دام مرغ زیرک. در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی فی الجمله دولت وقت مجموع به روز زوال آمد. چنان که شاعر گوید: هر که هست از فقیه و پیر و مرید وز زبان آوران پاک نفس چون به دنیای دون فرود آید به عسل در بماند پای مگس بار دیگر ملک به دیدن او رغبت کرد. عابد را دید از هیأت نخستین بگردیده و سرخ و سپید بر آمده و فربه شده و بر بالش دیبا تکیه زده و غلام پری پیکر به مروحه طاووسی بالای سر ایستاده. بر سلامت حالش شادمانی کرد و از هر دری سخن گفتند تا ملک به انجام سخن گفت: چنین که من این هر دو طایفه را دوست دارم در جهان کس ندارد یکی علما و دیگر زهاد را. وزیر فیلسوف جهاندیدهٔ حاذق که با او بود گفت: ای خداوند! شرط دوستی آن است که با هر دو طایفه نکویی کنی، عالمان را زر بده تا دیگر بخوانند و زاهدان را چیزی مده تا زاهد بمانند. خاتون خوب صورت پاکیزه روی را نقش و نگار و خاتم پیروزه گو مباش درویش نیک سیرت پاکیزه خوی را نان رباط و لقمه دریوزه گو مباش تا مرا هست و دیگرم باید گر نخوانند زاهدم شاید سعدی شیرازی