بدان ای پسر و آگاه باش که در اول سخن گفتم که از پیشها نیز یاد کنم و غرض پیشه نه دوکان داری است، که هر کاری را مردم بر دست گیرد آن چون پیشهٔ باشد، باید که آن کار نیک بداند، تا از آن کار بر بتواند خوردن؛ اکنون چنانک میبینم، هیچ پیشه و کاری نیست که آدمی آن بجوید که آن پیشه را از داستان و نظام راستی مستغنی دانی، الا همه را ترتیب دانستن باید و پیشه بسیارست، هر یکی را جدا شرح ممکن نشود، که کتاب دراز گردد و از اصل و نهاد بشود، ولکن هر صفت که هست از سه وجه است: یا علمی که تعلق به پیشهٔ دارد، یا پیشهٔ که تعلق بعلم دارد، {یا خود پیشهایست بصرافت خرد}، اما علمی که تعلق بپیشهٔ دارد جز طبیبی و منجمی و مهندسی و مساحی و شاعری و مانند این و پیشهٔ که تعلق بعلم دارد خنیاگری و بیطاری و مانند این و این هر یکی را سامانیست، چون تو رسم و سامان آن ندانی اگر چه استاد باشی در آن باب همچون اسیری باشی و پیشها خود معروفست، بشرح کردن حاجت نیست، چندانک صورت بندد سامان هر یک بتو نمایم، از بهر آنک از دو بیرون نیست: یا خود ترا بدین دانستن حاجت افتد، از اتفاق روزگار و حوادث زمانه، باری بوقت نیاز از اسرار هر یک آگاه باشی، اگر نیاز نبود هم مهتری باشی، که مهتران را علم پیشها دانستن لابدست. بدان ای پسر که از هیچ علمی برنتوانی خورد الا آخرتی، که اگر خواهی که از علم دنیایی بر خوری نتوانی، مگر بحرفهٔ در وی آمیزی، چون علم شرع که در روزگار قضا و قسام و کرسی داری و مذکری نرود و نفع دنیا بعالم نرسد و در نجوم یا تقویمگری و مولودگری و فالگویی و آرایشگری بجد و هزل درو نرود نفع دنیا بمنجم نرسد و در طب تا دستکاری و رنگآمیزی و هلیلهدهی باصواب و ناصواب در وی نرود مراد دنیایی طبیب را حاصل نشود، پس بزرگوارترین علمی علم دینست، که اصول آن بر دوام توحید است و فروع آن احکام شرع و بحرفهٔ آن نفع دنیاست، پس ای پسر تا توانی گرد علم دین گرد، تا دنیا و آخرت بدست آید، اما اگر توفیق یابی نخست اصول دین راست کن و آنگاه فروع، که بیاصول فروع تقلید بود.
فصل: پس اگر از پیشها چنین که گفتم طالب علمی باشی پرهیزگار و قانع باش و علم دوست و دنیا دشمن و بردبار و خفیف روح و دیر خواب و زود خیز و حریص بکتابت و متواضع و ناملول از کار و حافظ و مکرر کلام و متفحص سیر و متجسس اسرار و عالم دوست و با حرمت و اندر آموختن حریص و بیشرم و حقشناس استاد خود، باید که کتابها و اجزا و قلم و قلمدان و محبره و کارد قلم تراش و مانند این چیز ها با تو بود و جز ازین دیگر دل تو بچیزی نباشد و هر چه بشنوی یاد گرفتن و باز گفتن و کم سخن و دور اندیش باش، بتقلید راضی مشو، هر طالب علمی که بدین صفت بود زود یگانه روزگار گردد.
فصل: و اگر عالمی مفتی باشی با دیانت باش و بسیار حفظ و بسیار درس و در عبادت و نماز و روزه تجاوز مکن و دو روی مباش، پاک تن و پاک جامه باش و حاضر جواب و هیچ مسئله را تا نکو نیندیشی فتوی مکن بیحجتی و بتقلید خود قانع مباش و بتقلید کس کار مکن و رأی خود عالی بین و بر وجهین و قولین قناعت مکن و جز بخط معتمدان کار مکن، هر کتابی را و جز وی را مقدم مدار، اگر روایتی شنوی براویان سخن مجهول منگر، براویان معروف شنو و بر خبر آحاد اعتماد مکن، مگر که براویان معتمد و از خبر متواتر بگریز و مجتهد باش و بتعصب سخن مگوی و اگر مناظره کنی بخصم نگر، اگر قوت او داری و دانی کی سخن او سقط شود مداخله کن بمسئلها و الا سخن را موقوف گردان و بیک مثال قناعت کن و بیک حجت طرد و عکس مگوی، هم سخن اول را نگاه دار تا سخن بازپسین را تباه نکند و اگر مناظرهٔ فقها بود ابتدا خبر مقدم دار و خبر را بقیاس و ممکنات گوی و در مناظرهٔ اصولی موجبات و ناموجبات و ناممکنات بهم عیب نبود، جهد کن تا غرض معلوم گردانی و سخن با زینت گوی، دم بریده مگوی و نیز دم دراز و بیمعنی مگوی.
فصل: پس ای پسر اگر مذکر باشی حافظ باش و یاد بسیار دار و بر کرسی جلد بنشین و مناظره مکن الا که دانی خصم ضعیف است و بر کرسی هر چه خواهی دعوی کن و اگر سایل باشد باک نبود و تو زبان را فصیح دار و چنان دان که مجلسیان تو بهایماند، چنانک خواهی همیگوی، تا بسخن در نمانی ولکن تن و جامه پاک دار و مریدان نعار دار، چنانک در مجلس تو نشسته باشند، تا بهر نکتهٔ که تو بگویی وی نعرهٔ زند و مجلس گرم کند، چون مردمان بگریند تو نیز وقت وقت بگری و اگر در سخنی درمانی باک مدار و بصلوات و تهلیل مشغول باش و بر کرسی گران جان مباش و ترش روی، که آنگاه مجلس تو همچو تو گران جان باشد، از بهر آنک گفتهاند: کل شیئی من الثقیل ثقیل و متحرک باش بوقت گقتن و در میان گرمی زود سست مشو و مادام مستمع را نگر و اگر مستمع مسکنه خواهد آن گوی و اگر فسانه خواهد فسانه گوی، چون بدانی که عام خریدار چه باشد و چون قبولت افتاد باک مدار، بشیرین سخنی و ببهترین چیز همیفروش، کی بوقت قبول بخرند، لکن در قبول دایم با ترس باش، که خصم در قبول پدیدار آید و بجایی که قبول نبود قرار مگیر و هر سؤالی که بر کرسی کنند آن را که دانی جواب ده و آن را که ندانی بگو دعایی خواستهاند و سخنی که در مجلس گفتی یاددار، تا دیگر باره مکرر نشود و بهر وقت تازهروی باش و در شهر ها بسیار منشین، که مذکران و فال گویان را روزی در پای باشد و در قبول روی تازه دار و ناموس مذکری نگاه دار و همیشه تن و جامه پاک دار و نیز معاملت شرعی بظاهر و باطن خوب دار، چون نماز و روزهٔ بطوع و چرب زبان باش و در بازار مباش، که عام بسیار نگرد، تا بچشم عام عزیز باشی و از قرین بد پرهیز کن و ادب کرسی نگاه دار و این شرط جای دیگر یاد کردهایم و از تکبر و دروغ و رشوت دور باش و خلق را آن فرمای کردن که خود کنی، تا عالمی منصف تو باشند و علم نیکو بدان و آنچ دانستی بعبارتی نیکو بکار بر تا خجل نشوی و بدعوی کردن بیمعنی و در سخن گفتن و موعظه دادن هر چه گویی با خوف و رجا گوی، یکبارگی خلق را از رحمت خدای نومید مگردان و نیز یکباره خلق را بیطاعتی ببهشت مفرست و بیشتر آن گوی که در آن ماهر باشی و نیک معلوم تو گشته باشد، تا در سخن دعوی بیحجت نکرده باشی، که ثمرت دعوی بیحجت شرمساری آرد. پس اگر از دانشمندی بدرجهٔ بزرگ افتی و قاضی شوی و چون قضا یافتی حمول و آهسته باش و زیرک و تیز فهم و صاحب تدبیر و بیش بین و مردم شناس و صاحب سیاست و دانا بعلم دین و شناسندهٔ طریق هر دو گروه و از احتیال هر گروه و ترتیب هر مذهبی و هر قومی آگاه باش، باید که حیل القضاة ترا معلوم باشد، تا اگر مظلومی بحکم آید و او را گواه نباشد و بر وی ظلمی میرود و حقی از وی باطل میشود آن مظلوم را فریاد رسی و بتدبیر و حیله حق آن مستحق را بوی رسانی.
حکایت: مردی بود بطبرستان، او را قاضی القضاة ابوالعباس رویانی گفتندی؛ مردی بود مشهور و با علم و ورع و بیشبین و باتدبیر، وقتی بمجلس او مردی بحکم آمد و صد دینار بر دیگری دعوی کرد. قاضی خصم را پرسید، خصم انکار کرد. قاضی مدعی را گفت: گوا داری؟ گفت ندارم. قاضی
گفت: پس خصم را سوگند دهم. مدعی زار بگریست و گفت: ای قاضی، سوگندش مده، که سوگند بدروغ خورد و باک ندارد. قاضی گفت: من از شریعت نتوانم بیرون شدن، یا ترا گواه باید، یا وی را سوگند دهم. مرد در پیش قاضی در خاک بغلتید و گفت: زینهار! مرا گواه نیست، وی سوگند بخورد و من مظلوم و مغبون بمانم، تدبیر کار من کن. قاضی چون بر آن جمله زاری مرد بدید دانست که وی راست میگوید، گفت یا خواجه، قصهٔ وام دادن با من بگوی، تا بدانم که اصل این چگونه بوده است. مظلوم گفت: ایها القاضی، این مردی بود چندین ساله دوست من، اتفاق را بر پرستاری عاشق شد، قیمت صد و پنجاه دینار و هیچ وجهی نداشت، شب و روز چون شیفتگان میگریست و زاری میکرد؛ روزی بتماشا رفته بودیم، من و وی تنها بر دشت همیگشتیم، زمانی بنشستیم، این مرد سخن کنیزک همیگفت و زار زار میگریست، دلم بر وی بسوخت که بیست ساله دوست من بود، او را گفتم: ای فلان، ترا زر نیست بتمامی بهاء وی و مرا نیست، هیچکس دانی که ترا درین معنی فریاد رسد و مرا در همه املاک صد دینارست، بسالهاء دراز جمع کردهام، این صد دینار بتو دهم، باقی تو وجهی بساز تا کنیزک بخری و یک ماهی بداری، پس از ماهی بفروشی و زر بمن باز دهی؛ این مرد در پیش من در خاک بغلتید و سوگند خورد که یک ماه بدارم و بعد از آن اگر بزیان یا بسود خواهند بفروشم و زر بتو دهم؛ من زر از میان بگشادم و بدو دادم و من بودم و او و حق تعالی، اکنون چهار ماه برآمد، نه زر میبینم و نه کنیزک میفروشد. قاضی گفت: کجا نشسته بودی درین وقت که زر بدو دادی؟ گفت: بزیر درختی. قاضی گفت: چون بزیر درخت بودی چرا گفتی گواه ندارم؟ پس خصم را گفت: هم اینجا بنشین پیش من و مدعی را گفت: دل مشغول مدار و زیر آن درخت رو و بگوی که قاضی ترا میبخواند و اول دو رکعت نماز بگزار و چندبار بر پیغامبر صلوات ده و بعد از آن بگو که: قاضی میگوید بیا و گواهی ده. خصم تبسم کرد، قاضی بدید و نادیده کرد و بر خویشتن بجوشید. مدعی گفت: ایها القاضی، میترسم که آن درخت بفرمان من نیآید. قاضی گفت: این مهر من ببر و درخت را بگوی که: این مهر قاضی است، میگوید که: بیا و گواهی ده، چنانک بر تست پیش من. مرد مهر قاضی بستاند و برفت، خصم هم آنجا پیش قاضی بنشست؛ قاضی بحکمهای دیگر مشغول شد و خود بدین مرد نگاه نکرد، تا یکبار در میان حکمی که میکرد روی سوی این مرد کرد و گفت: فلان آنجا رسیده باشد؟ و گفت: نی هنوز، ای قاضی و قاضی بحکم مشغول شد، آن مرد مهر ببرد و بر درخت عرضه کرد و گفت: ترا قاضی همیخواند، چون زمانی بنشست دانست که از درخت جواب نیآید، غمگین برگشت و پیش قاضی آمد و گفت: ایها القاضی، رفتم و مهر عرضه کردم، نیامد. قاضی گفت: تو در غلطی که درخت آمد و گواهی بداد؛ روی بخصم کرد و گفت: زر این مرد بده. مرد گفت: تا من اینجا نشستهام هیچ درختی نیامد و گواهی نداد. قاضی گفت: هیچ درختی نیآمد و گواهی نداد، اما اگر زر در زیر آن درخت از وی نگرفتهٔ چون من پرسیدم که این مرد بدرخت رسیده باشد، گفتی: نی هنوز، که ازینجا تا آنجا دورست، اگر زر نستانده بودی در زیر آن درخت، ترا بچه معلوم شد که وی آنجا نرسیده است، چون زر ازو نستانده بودی مرا بگفتی که: کدام درخت؟ و من هیچ درخت نمیشناسم، که من در زیر آن درخت از وی زر نگرفته باشم و من نمیدانم که وی کجا رفته است؛ مرد را الزام کرد و زر از وی بستاند و بخداوند داد.
پس همه حکمها از کتاب نکنند، از خویشتن نیز باید که چنین استخراجها کنند و تدبیر ها سازند و دیگر باید که در خانهٔ خویش سخت متواضع باشی، اما در مجلس حکم هر چند هیوب تر نشینی و ترش روی و بیخنده تر با جاه و حشمت باشی و گران سایه و اندک گوی و از شنیدن سخن و حکم کردن البته ملول مباش و از خویشتن ضجرت منمای و صابر باش و مسئلهٔ که افتد اعتماد بر رأی خویش مکن و از مفتیان نیز مشورت خواه و مادام رأی خویش روشن دار و پیوسته خالی مباش از درس و مسئله و مذهب، چنانک گفتم تجربتها نیز بکار دار، که در شریعت رأی قاضی نیز برابر شرعست و بسیار حکم بود که از رای شرع گران آید و قاضی سبک بگیرد و چون قاضی مجتهد باشد روا باشد؛ پس قاضی باید که زاهد و تقی و پارسا و مجتهد باشد و باید که بچند وقت حکم نکند: اول بر گرسنگی و دوم بر تشنگی و سیوم بوقت گرمابه برآمدن و چهارم بوقت دلتنگی و پنجم بوقت اندیشهٔ دنیایی که پیش آید و وکیلان جلد باید که دارد و نگذارد که در وقت حکم پیش وی قصه و سرگذشت گویند و شرح حال خویش نمایند، بر قاضی شرط حکم کردنست نه متفحصی، که بسیار تفحص بود که ناکرده به باشد از کرده و سخن کوتاه کند، زود حواله بگواه و سوگند کند و جایی که داند که مال بسیارست و مردم بیباکاند تجربتی و تجسسی که بداند کرد بکند، هیچ تقصیر نکند و سهل نگیرد و معدلان نیک را مادام با خود دارد و هرگز حکم کرده باز نشکافد و امر خود قوی و محکم دارد و هرگز بدست خویش قباله و منشور ننویسد، الا که ضرورتی باشد و خط خود را عزیز دارد و سخن خود را سجل کند و بهترین هنری قاضی را علم است و ورع. پس اگر این صناعت نورزی و این توفیق نیابی و نیز لشکری پیشه نباشی باری طریق تجارت بر دست گیر، تا مگر از آن نفعی یابی، که هر چه از روی تجارت باشد حلال باشد و بنزدیک همه کس پسندیده بود و بالله توفیق.