دارم هوس جمال بغرا
دورم چو من از وصال بغرا
تا چند پزیم روز تا شام
در دیگ هوس خیال بغرا
مالیده شد او، به خویش پیچید
ماهیچه ز انفعال بغرا
من بعد ثنای گوشت گویم
گر قلیه بود کمال بغرا
در خلوت دیگ جز نخود کس
واقف نشود ز حال بغرا
افتاده به دست عام مسکین
در روز و شبان و بال بغرا
عیبش نکنی که گشته مسکین
صوفی فقیر لال بغرا