واعظ قزوینی
غزل ها
شمارهٔ ۵۸۱: بهر نان تاکی بدرها آب روی خود بری؟
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بهر نان تاکی بدرها آب روی خود بری؟ در تلاش خواجگی، تاکی نمایی چاکری؟! حال خود منعم ببین از شیشه ساعت عیان ریزشی تا میکنی، از تست اوج برتری ظاهر آرایی، نباشد شیوه روشندلان میرد آتش از برای جامه خاکستری گوشه گیری مرد را مقبول دلها میکند آدمی از خلق چون پنهان شود، گردد پری تنگدستی، کرده زاهد این دل نامرد را باعث مستوری بی بی بود بی چادری با تکلف بر کسی نعمت گوارا کی شود؟ سیر میگردی ز جان، چینی شود تا لنگری اهل بینش بیش تعظیم بزرگان میکنند کرده مژگان بر سر هر دیده جا از لاغری ساده لوحان بی خبر از نقش نیک و بد نیند نیست استادی به از آیینه، در صورتگری بی سر و پایی، به منزل میرساند مرد را در غلتان جمله تن باشد، ز بی پا و سری شوکت شاهی به اسب و زین و تاج و تخت نیست زینت شاهی چه باشد، جز رعیت پروری؟! میشود شه نیز خوشدل، چون رعیت خوشدلست کوه را در خنده آرد، خنده کبک دری مایه جمعیت خاطر، پریشان بودن است واعظ ما را بگو جان تو بی جان زری! واعظ قزوینی