کمال الدین خجندی
غزل ها
شمارهٔ ۴۴۴: زمستی چشم او هرگز به حال ما نمی افتد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
زمستی چشم او هرگز به حال ما نمی افتد بهر جانی بیفتد مست و او قطعا نمی افتد چو خاک ره شوم زین پس من و سودای زلف او که خاک راه را در سر جز این سودا نمی افتد بکویت رند دردی کش سبو بر سر بر آید خوش چه می ها در سر است او را عجب کز پا نمی افتد بروز صید هر نیری که اندازی و گردد گم بیا آن در دل ما جر که دیگر جا نمی افتد چه خوش افتاده است آن در یکتا بر بنا گوشت که بر گل قطره باران چنین زیبا نمی افتد از دورت کی توان دیدن چو ننمانی بما بالا نمی بینیم مه تا چشم بر بالا نمی افتد نخستین دیدهها افتد بران پا آنگهی سرها به خاک پایت از تن ها سر تنها نمی افتد نمی افتد رقیب اصلا به روی آب چشم من چه افتادست این خشی را که در دریا نمی افتد شبی کان مه به چرخ آید کمال آنجا فکن خود را که صوفی در چنین رقصی بدور آنها نمی افتد کمال الدین خجندی