مجد همگر
غزل ها
شمارهٔ ۶۴: بلای دل بسی دارم دوای دل نمی دانم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بلای دل بسی دارم دوای دل نمی دانم بلای دل مرا روزی بریزد خون همی دانم غمی کز غمگسار آید چو شادی خوشگوار آید دلم زو شرمسار آید غمش را گر غمی دانم چنان بر درد دادم تن که از بدخواه بر دشمن اگر زخمی رسد بر من من آن را مرهمی دانم غم شب حسرت روزم نمی بیند دل افروزم اگر زینسان بود سوزم بسوزد عالمی دانم ز جانم شعله ها خیزد که صد دوزخ برانگیزد چو چشمم سیل خون ریزد دو صد دریا نمی دانم از آن ترسم که جانانم نه جان ماند نه ایمانم نیاز نازنین جانم برآرد درد می دانم حدیثش آنچنان گویم که از جان هم زبان گویم غم دل آن زمان گویم که خود را محرمی دانم بدیدم امتزاج دل تباه آمد مزاج دل مسلمانان علاج دل نمی دانم نمی دانم مجد همگر