مجد همگر
غزل ها
شمارهٔ ۷: حس جهانگیر تو مملکت جان گرفت
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
حس جهانگیر تو مملکت جان گرفت کفر سر زلف تو عالم ایمان گرفت دل چو نسیم تو یافت جامه به صد جادرید دیده چو روی تودید ترک دل و جان گرفت جان بشد و آستین بر من مسکین فشاند دل شد و یکبارگی دامن جانان گرفت جامه جان پاره شد در تن من از غمت تا غم هجرت مرا باز گریبان گرفت درهوس عشق تو خانه برانداخت صبر عقل ز دیوانگی راه بیابان گرفت گر سر من شد به باد در غم تو گو برو کز پی یک مختصر ترک تو نتوان گرفت گشت پریشان دلم در هوس زلف تو تا وطن خود در آن زلف پریشان گرفت دست صبا بر رخت زلف چو چوگانت زد گوی ز نخدانت را در خم چوگان گرفت گر خط تو خضر نیست از چه سبب چون خضر آبخور خویش را چشمه حیوان گرفت لعل تو خود عالمی داشت به زیر نگین باز به منشور خط ملک سلیمان گرفت نوبت پنجم بزد حسن تو در شش جهت هفت فلک بر درش پایه دربان گرفت روی تو شد در کمال ماه شب چارده لیک خسوف خطت در مه تابان گرفت بر زنخ آورده ای سوز دل من و زآن دود دل من ترا گرد زنخدان گرفت سر و میان چمن می کند آغاز رقص تا قد تو شیوه سرو خرامان گرفت بوی سر زلف تو باد به گلزار برد بلبل مست آن زمان راه گلستان گرفت تا پسر همگر است بلبل باع سخن از نفسش عندلیب نغمه و دستان گرفت در صفت حسن تو طبع غزل گوی او طیره اعشی نمود عادت حسان گرفت از نظر مهر تو آینه ای شد دلش کآینه آسمان روشنی از آن گرفت مجد همگر