حسن غزنوی
قصیده ها
شمارهٔ ۵۰ - ایضا سلطان بهرام شاه غزنوی را مدح کند
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
گل دل بشکفد ز دیدارش دل گل بشکفد ز رخسارش بخت ما را فکند در دامش حسن خود را نهاد بر بارش از لطیفی که آفرید خدای آن تن نازک ستمکارش تیزتر ننگرم در او که کند تیزی یک نظر هم افکارش تا نبندد نقاب نتوان دید از تجلی نور دیدارش گل او بود و بس که خار نداشت هم بنگذاشتند بی خارش لیک اینک نگاه کن که همی سبزه چون بر دمد ز گلزارش آینه نیکوئی است عارض او آه کاغاز کرد زنگارش کبک بر خود بخندد ار خندد پیش آن چابکی ز رفتارش دلم از کف گرفته بودی هم گر نبودی به جان خریدارش همه قصدش بکار زار من است من چنین زار گشته در کارش بار جورش به جان کشم چه کنم که مرا نیست ترک آزارش دل ما گر چه کم نگهدارد یارب از فتنها نگهدارش ای به جائی رسیده کار رخت که به جان است جان خریدارش تن چو تن در تو داد بپذیرش دل چو دل در تو بست مگذارش بر دل نیک من مخور زنهار که به جان داد شاه زنهارش شاه بهارم شاه بن مسعود که سزد چرخ صفه بارش ملک ثابت ز تیغ لرزانش فتنه خفته ز عدل بیدارش از حشم اندکست بیشترش وز درم اندک است بسیارش او جهان را به عدل یاری کرد باد هم کردگار او یارش حسن غزنوی