بیهقی
تاریخ بیهقی | دفتر هشتم
تاریخ سنه تسع و عشرین و اربعمائه
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
غرّه محرم روز شنبه بود. و پنجشنبه ششم این ماه از کابل برفت. و روز شنبه هشتم این ماه نامه ها رسید از خراسان و ری همه مهم و امیر البته بدان التفات نکرد، استادم را گفت نامه بنویس به وزیر و این نامه ها درج آن نِه تا بر آن واقف گردد و آنچه واجب است در هر بابی بجای آرد، که ما سرِ این نداریم. {ص۷۰۳} و روز سه شنبه پنج روز مانده از محرم امیر به جَیْلَم رسید و بر کران آب نزدیکِ دینارکوته فرود آمد. و عارضه یی افتادش از نالانی و چهارده روز در آن بماند چنانکه بار نداد و از شراب توبه کرد و فرمود تا هر شرابی که در شرابخانه برداشته بودند در رود جیلم ریختند و آلات ملاهیِ وی بشکستند، و هیچ کس را زهره نبود که شراب آشکار خوردی که جنباشیان و محتسبان گماشته بود و این کار را سخت گرفته. و بوسعیدِ مشرف را به مهمی نزدیک جنکی هندو فرستاد بقلعتش و کس بر آن واقف نگشت، و هنوز به جیلم بودیم که خبر رایِ بزرگ و احوال رایِ کشمیر رسید. و اینجا بودیم که خبر رسید که رای کشمیر درگذشت. و روز شنبه چهاردهم صفر امیر بِه شده بود بار داد و سه شنبه هفدهم این ماه از جیلم برفت و روز چهارشنبه نهم ربیع الأول به قلعت هانسی رسید. و به پای قلعت لشکرگاه زدند و آن را درپیچیدند، و هر روز پیوسته جنگ بودی جنگی که از آن صعب تر نباشد، که قلعتیان هول بکوشیدند و هیچ تقصیر نکردند و لشکر منصور خاصه غلامان سرایی داد بدادند، و قلعت همچنین عروسی بکر بود. و آخر سمج گرفتند پنج جای و دیوار فرود آوردند و بشمشیر آن قلعت بستدند روز یکشنبه ده روز {ص۷۰۴} مانده از ماه ربیع الاول، و برهمنان را با دیگر مردم جنگی بکشتند و زنان و فرزندان ایشان را برده کردند و آنچه بود از نعمت به لشکر افتاد. و این قلعه را از هندوستان قلعه العذراء نام بود یعنی دوشیزه که بهیچ روزگار کس آن را نتوانسته بود ستدن. و از آنجا بازگشته آمد روز شنبه چهار روز مانده از این ماه و به غزنین رسید روز یکشنبه سوم جمادى الاولى و از درهٔ سکاوند بیرون آمد، و چندان برف بود در صحرا که کس اندازه ندانست. و از پیشتر نامه رفته بود به بوعلی کوتوال تا حشر بیرون کند و راه بروبند، و کرده بودند، که اگر نروفته بودندی ممکن نبودی که کسی بتوانستی رفت، و راست به کوچه یی مانست از رباط محمد سلطان تا شهر. و در آن سه روز که نزدیک شهر آمدیم پیوسته برف میبارید. و امیر سعید و کوتوال و رئیس و دیگران تا به دو منزل استقبال کردند. و امیر به کوشک کهن محمودی فرود آمد و یک هفته ببود چندانکه کوشک نو را جامه افکندند و آذینها بستند، پس از آنجا بازآمد. و بنه ها و عزیزان و خداوندزادگان که بقلعتهای سپنج بودند بغزنین باز آمدند. و تا خدمت این دولت بزرگ میکردم سختی از زمستان این سال دیدم بغزنین، اکنون خود فرسوده گشتم که بیست سال است که اینجاام، و به فر دولت سلطان معظم ابراهیم ابن {ص۷۰۵} ناصر دین الله خلد الله سلطانه ان شاء الله که به قانون اول بازرسد. و روز سه شنبه چهار روز باقی مانده از جمادی الأولی امیر به جشن نوروز نشست، و دادِ این روز بدادند کهتران به آوردن هدیه ها. و امیر هم داد به نگاهداشتِ رسم. و نشاط شراب رفت سخت بسزا، که از توبه جَیلَم تا این روز نخورده بود. و روز سه شنبه سوم جمادی الاخری نامه ها رسید از خراسان و ری سخت مهم. و درین غیبت ترکمانان در اول زمستان بیامده بودند و طالقان و فاریاب غارت کرده و آسیب بجایهای دیگر رسیده، که لشکرهای منصور را ممکن نشد که چنان وقتی حرکت کردند. و بدین رفتن سلطان به هانسی بسیار خللها افتاده بود از حد گذشته، و ری خود حصار شده بود. و امیر رضی الله عنه پشیمان شد از رفتن بهندوستان و سود نداشت، و با قضای ایزدی کس بر نتواند آمد. و جوابها فرمود که دل قوی باید داشت که چون هوا خوش شد رایت عالی را حرکت خواهد بود. و روز [یک]شنبه نیمهٔ این ماه امیر مودود وسپاه سالار على از بلخ بغزنین آمدند و وزیر بفرمان آنجا ماند که بسیار شغل فریضه داشت. و روز چهارشنبه سوم رجب امیر عبدالرزاق خلعت امیری ولایت پَرشَوَر پوشید و رسم خدمت بجای آورد. و دو غلامش را سیاه دادند به حاجبی. و شغل کدخدایی به سهل عبدالملک دادند و خلعت یافت و مردی سخت کافی بود، از چاکرزادگان احمد میکائیل و مدتی دراز شاگردیِ {ص۷۰۶} بوسهل حمدوی کرده. و روز سه شنبه نهم این ماه سوی پَرشَوَر رفت این امیر بس بآرایش، و غلامی دویست داشت. و دیگر روز نامه رسید از نشابور که بوسهل حمدوی اینجا آمد، که به ری نتوانست بود چون تاش فراش کشته شد و چندان از اعیان بگرفتند و مدتی دراز وی بحصار شد و ترکمانان مستولی شدند – و بیارم این حالها را در بابی مفرد که گفته ام که خواهد بود ری و جبال را با بسیار نوادر و عجایب – تا فرصت یافت و بگریخت. و درین وقت که بوسهل بنشابور رسید حاجب بزرگ سباشی آنجا بود و ترکمانان به مرو بودند و هر دو قوم جنگ را میساختند و از یکدیگر بر حذر میبودند. و امیر سخت مقصر میدانست حاجب را و بر لفظ او پیوسته میرفت که «او این کار را بر نخواهد گزارد، و امیری خراسان او را خوش آمده است، او را باید خواند و سالاری دیگر باید فرستاد که این جنگ مصاف بکند.» و این بدان میگفت که نامه های سعید صراف کدخدای و منهی لشکر پیوسته بود و می نبشت که «حاجب شراب نخوردی، اکنون سالی است که در کار آمده است و پیوسته میخورد و با کنیزکان ترک ماهروی میغلطد و خلوت میکند. و بهر وقتی لشکر را سرگردان میدارد؛ جایی که هفت من گندم به درمی باشد به اشتری هزار باری که زیادتی دارد غله بار کند و لشکر را جایی کشد که منی نان به درمی باشد، و گوید {ص۷۰۷} احتیاط میکنم، و غله به لشکر فروشد و مالی عظیم بدو رسد چنانکه مال لشکر بدین بهانه سوی او میشود.» و امیر ناچار ازین تنگدل میشد. و آن نه چنان بود که میگفتند، که سباشی نیک احتیاط میکرد چنانکه ترکمانان او را سباشیِ جادو میگفتند؛ و چون استبطاء و عتاب امیر از حد بگذشت حاجب نیز مضطر شد تا جنگ کرده آمد چنانکه بیارم. و ایزد عزوجل علم غیب به کس ندهد، چون قضا کرده بود که خراسان از دست ما بشود و کار این قوم بدین منزلت رسد که رسید ناچار همه تدبیرها خطا می افتاد، و با قضا بر نتوان آمد. پس روز چهارشنبه دوازدهم ماه رجب بوسهل پرده دار معتمد حاجب سباشی به سه روز از راه غور بغزنین آمد، استادم در وقت نامه از وی بستد و پیش برد و عرضه کرد. و نبشته بود که «دل خداوند بر بنده گران کرده اند از بس محال که نبشته اند، و بنده نصیحت قبول کرده است تا این غایت چنانکه معتمدان را مقرر است. و در وقت که فرمانی رسید بر دست خیلتاش که جنگ مصاف باید کرد بنده از نشابور بخواست رفت سوی سرخس تا جنگ کرده آید. اما بندگان بوسهل حمدوی و صاحب دیوان سوری گفتند «صواب نیست، مایه نگاه میباید داشت و سود طلب میکرد، که چون کار بشمشیر رسد در روز برگزارده آید ونتوان دانست که چون باشد.» و قاضی صاعد و پیران نشابور همین دیدند. {ص۷۰۸} بنده از ملامت ترسید و ازیشان محضری خواست، عقد کردند و همگان خطهای خویش بر آن نبشتند و بنده فرستاد تا رای عالی بر آن واقف گردد. و بنده منتظر جواب است، جوابی جزم، که جنگ مصاف میبباید کرد یا نه، تا بر آن کار کند. و این معتمد خویش را، بوسهل، بدین مهم فرستاده و با وی نهاده است که از راه غور پانزده روز بغزنین آید و سه روز باشد و به پانزده روز به نشابور بازآید. و چون وی بازرسد و بنده را به کاری دارند بر حسب فرمان کار کند ان شاء الله عز وجل.» این نامه را امیر بخواند و بر محضر واقف گشت و بوسهل را پیش خواند و با وی از چاشتگاه تا نماز پیشین خالی کرد و استادم را بخواند و بازپرسید احوال از بوسهل، و او بازمی گفت احوال ترکمانان سلجوقیان که «ایشان خویشتن بیست و سی پاره کنند و بیابان ایشان را پدر و مادر است چنانکه ما را شهرها. و بنده سباشی تا این غایت با ایشان آویخت و طلیعه داشت و جنگها بود و سامان حال و کار ایشان نیک بدانست و مایه نگاه داشت تا این غایت تا ایشان در هیچ شهر از خراسان نتوانستند نشست و جبایت روان است و عمّال خداوند بر کار. و حدیث فاریاب و طالقان از کشتن و غارت یکی در تابستان و یکی در زمستان مغافصه افتاد که سباشی در روی معظم ایشان بود و فوجی بگسسته بودند و برفته و مغافصه کاری کرده، تا بنده خبر یافت کار تباه شده بود. و ممکن نیست که این لشکر جز بمدد رود، که کار خوارج دیگر است. و بوسهل حمدوی و سوری و دیگران که خط در محضر نبشتند آن راست و درست است که {ص۷۰۹} میگویند صواب نیست این جنگ مصاف کردن. و رای درست آن باشد که خداوند بیند. و بنده منتظر جواب است و ساخته، و اگر یک زخم می باید زد و این جنگ مصاف بکرد نامه بباید نبشت بخط بونصر مشکان و توقیع خداوند و در زیر نامه چند سطر بخط عالی فرمانی جزم که این جنگ بباید کرد، که چون این نامه رسید بنده یک روز بنشابور نباشد و در وقت سوی سرخس و مرو برود و جنگ کرده آید، که هیچ عذر نیست و لشکری نیک است و تمام سلاح اند و بیستگانیها نقد یافته.» امیر [بونصر را] گفت چه بینی؟ گفت این کار بنده نیست و بهیچ حال در باب جنگ سخن نگوید. سپاه سالار اینجاست، اگر با وی رای زده آید سخت صواب باشد. و اگر به خواجه نیز نبشته آید ناصواب نباشد. امیر گفت: بوسهل را اینجا نتوان داشت تا نامه ببلخ رسد و جواب بازآید، با سپاه سالار فردا بازگوییم و امروز و امشب درین اندیشه کنیم. بونصر گفت «همچنین باید کرد.» و بازگشت و بخانه بازآمد سخت اندیشمند، مرا گفت: مسئلتی سخت بزرگ و باریک افتاده است، ندانم تا عاقبت این کار چون خواهد بود، که ارسلان جاذب گربزی بود که چنویی یاد نداشتند، با چندان عادت و آلت و لشکر، و خصمان نه بدان قوت و شوکت که امروز این ترکمانانند، و معلوم است و روشن که کار جنگ و مکاشفت میان ایشان مدتی دراز چون پیچیده بود، و امیر محمود تا به پوشنگ نرفت و حاجب غازی را با لشکری بدان ساختگی نفرستاد آن مرادگونه حاصل نشد. و کار این قوم دیگر است، و سلطان را غرور میدهند، و یک آب ریختگی ببود بحدیث بگتغدی بدان هولی از استبدادی که رفت، اگر والعیاذ بالله این حاجب را خللی افتد جز آن نماند که خداوند را به تن خویش باید رفت و حشمت یکبارگی بشود. و من میدانم که درین باب چه باید کرد، اما زهره نمیدارم که بگویم، تا خواست ایزد عز ذکره چیست. کار ری و جبال {ص۷۱۰} چنین شد و لشکری بدان آراستگی زیر و زبر گشت. و حال خراسان چنین؛ و از هر جانب خللی. و خداوند جهان شادی دوست و خودرای و وزیر متهم و ترسان. و سالاران بزرگی که بودند همه رایگان برافتادند، و خلیفهٔ این عارض لشکر را بتوفیر زیر و زبر کرد و خداوند زرق او میخرد، و ندانم که آخر این کار چون بود. و من باری خون جگر میخورم. و کاشکی زنده نیستمی، که این خللها نمیتوانم دید. پایان دفتر هشتم بیهقی