بیهقی
تاریخ بیهقی | دفتر هشتم
ذکر احوال کرمان و هزیمت آن لشکر که آنجا مرتب بود
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
و ناچار از حدیث حدیث شکافد، و باز باید نمود کار کرمان و سبب هزیمت تا مقرّر گردد، که در تاریخ این بباید. بدان وقت که امیر مسعود از هرات ببلخ آمد و لشکری با حاجب جامه دار بمکران فرستاده بود و کاری بدان نیکویی برفته بود و بوالعسکر قرار گرفت و آن ولایت مضبوط شد و مردمان بیارامیدند، منهیان که بولایت کرمان بودند امیر را بازنمودند که حاکم اینجا امیر بغداد است و مفسدان فساد می کنند و بداد نمیرسد بعلت آنکه خود بخویشتن مشغول است و درمانده. امیر را همت بزرگ بر آن داشت که آن ولایت را گرفته آید چه کرمان بپایان سیستان پیوسته بود؛ و دیگر روی ری و سپاهان تا همدان فرمان برداران و حشمِ این دولت داشتند. درین معنی ببلخ رای زدند با خواجهٔ بزرگ احمد حسن و چند روز درین حدیث بودند تا قرار گرفت که احمدِ علىِ {ص۵۵۵} نوشتگین را نامزد کردند که والی و سپاہ سالار باشد و بوالفرج پارسی کدخدای لشکر و اعمال و اموال؛ و منشورهای آن نبشته آمد و بتوقیع آراسته گشت. و سخت نیکو خلعتی راست کردند: والی را کمر و کلاه دوشاخ و کوس و علامت و پنج پیل و آنچه فراخور این باشد از آلت دیگر بتمامی، و کدخدای را ساخت زر و شمشیر حمایل؛ و خلعت بپوشید. و کارها راست کردند و تجملی سخت نیکو بساختند. و امیر جریدهٔ عرض بخواست و عارض بیامد، و چهار هزار سوار با وی نامزد کردند، دو هزار هندو و هزار ترک و هزار کرد و عرب و پانصد پیاده از هر دستی. و بعامل سیستان نبشته آمد تا دو هزار پیادهٔ سگزی ساخته کند و بیستگانی اینها و از آن ایشان از مال کرمان بوالفرج میدهد. چون این کارها راست شد امیر برنشست و بصحرا شد تا این لشکر با مقدمان زرین کمر بر وی بگذشتند آراسته، و با ساز تمام بودند، و بمشافهه مثالهای دیگر داد والی و کدخدای و مقدمان را. و رسم خدمت بجای آوردند و برفتند؛ و کرمان بگرفتند و مشتی اوباش دیلم که آنجا بودند بگریختند و کار والی و کدخدای مستقیم شد و رعیت بیارامیده، و مال دادن گرفتند. و امیر بغداد که با امیر ماضی صحبت داشت و مکاتبت و مراسلت ازین حدیث بیازرد و رسولی فرستاد و بعتاب سخن گفت، و جواب رفت که «آن ولایت از دو جانب بولایت ما پیوسته است و مهمل بود و رعایا از مفسدان بفریاد آمدند و بر ما فریضه بود مسلمانان را فرج دادن، و دیگر که امیرالمؤمنین ما را منشوری فرستاده است که چنین ولایت که بی خداوند و تیمارکش ببینیم بگیریم.» امیر بغداد درین {ص۵۵۶} باب با خلیفت عتاب کرد و نومیدی نمود. جواب داد که «این حدیث کوتاه باید کرد، بغداد و کوفه و سواد که بر بالین ماست چنان بسزا ضبط کرده نیامده است که حدیث کرمان میباید کرد» و آن حدیث فرابُرید، و آزار در میان بماند و ترسیدند که کرمان بازستدندی، که لشکرهای ما بر آن جانب همدان نیرو میکرد و در بیم آن بودند که بغداد نیز از دست ایشان بشود. و مدتی برآمد و در خراسان و خوارزم و هرجای فَترات افتاد و فتور پیدا شد و ترکمانان مستولی شدند و مردم ما نیز در کرمان دست برگشاده بودند و بی رسمی میکردند تا رعیّت بستوه شد و بفریاد آمدند، پوشیده تنی چند نزدیک وزیر امیر بغداد آمدند، پسر مافنه، و نامه های اعیان کرمان بردند و فریاد خواستند و گفتند این لشکر خراسان غافل اند و بفساد مشغول، فوجی سوار باید فرستاد با سالاری محتشم تا رعیت دست برآرد و بازرهیم از ستم خراسانیان و ایشان را آواره کنیم. پسر مافنه و حاجب امیر بغداد بر مغافصه برفتند با سواری پنجهزار، و در راه مردی پنجهزار دل انگیز با ایشان پیوست، و ناگاه بکرمان آمدند و از دو جانب درآمدند و به نَرماشیر جنگی عظیم بود و رعایا همه بجمله دست برآوردند بر سپاه خراسان، و احمد على نوشتگین نیک بکوشیده بود اما هندوان سستی کردند و پشت بهزیمت بدادند، دیگران را دل بشکست و احمد را بضرورت ببایست رفت. وی با فوجی از خواص خویش و لشکر سلطان از راه قاین بنشابور آمدند، و فوجی بمکران افتادند، و هندوان بسیستان آمدند و از آنجا بغزنین. من که بوالفضلم با امیر بخدمت رفته {ص۵۵۷} بودم بباغ صدهزاره، مقدمان این هندوان را دیدم که آنجا آمده بودند و امیر فرموده بود تا ایشان را در خانهٔ بزرگ که آنجا دیوان رسالت دارند بنشانده بودند و بوسعیدِ مشرف پیغامهای درشت میاورد سوی ایشان از امیر و کار بدانجا رسید که پیغامی آمد که شما را چوب فرموده آید، شش تن مقدمتر ایشان خویشتن را به کتاره زد چنانکه خون در آن خانه روان شد، و من و بوسعید و دیگران از آن خانه برفتیم، و این خبر بامیر رسانیدند گفت «این کتاره بکرمان بایست زد»، و بسیار بمالیدشان و آخر عفو کرده و پس از آن کارها آشفته گشت و ممکن نشد دیگر [لشکر] بکرمان فرستادن. و احمد على نوشتگین نیز بیامد و چون خجلی و مندوری بود و بس روزگار برنیامد که گذشته شد. بیهقی