مسعود سعد سلمان
قصاید
شمارهٔ ۲۸۷ - از زندان بالاهور که مولد اوست سخن گوید: ای لاهوور ویحک بی من چگونه ای
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
ای لاهوور ویحک بی من چگونه ای بی آفتاب روشن روشن چگونه ای ای آن که باغ طبع من آراسته تو را بی لاله و بنفشه و سوسن چگونه ای تو مرغزار بودی و من شیر مرغزار با من چگونه بودی و بی من چگونه ای ناگاه عزیز فرزند از تو جدا شده ست با درد او به نوحه و شیون چگونه ای بر پای تو دو بند گرانست چونستی بی جان شدی تو اکنون بی تن چگونه ای نفرستیم پیام و نگویی به حسن عهد کاندر حصار بسته چو بیژن چگونه ای گر در حضیض برکشدت باژگونه بخت از اوج برفراخته گردن چگونه ای ای تیغ اگر نیام به حیلت بخواستی دردا که تو برهنه چو سوزن چگونه ای در هیچ حمله هرگز نفکنده ای سپر با حمله زمانه توسن چگونه ای باشد تو را ز دوست یکایک تهی کنار با دشمن نهفته به دامن چگونه ای از زهر مار و تیزی آهن بود هلاک با مار حلقه گشته ز آهن چگونه ای از دوستان ناصح مشفق جدا شدی با دشمنان ناکس ریمن چگونه ای در باغ نوشکفته بکردی همی نظر وز بیم رفته در دم گلخن چگونه ای آباد جای نعمت نامد تو را به چشم محنت زده به ویران معدن چگونه ای ای بوده بام و روزن تو چرخ و آفتاب در سمج تنگ بیدر و روزن چگونه ای ای جره باز دست گذار شکار دوست بسته میان تنگ نشیمن چگونه ای بر ناز دوست هرگز طاقت نداشتی امروز با شماتت دشمن چگونه ای ای دم گرفته زندان گشته مقام تو بی دل گشاده طارم و گلشن چگونه ای مسعود سعد سلمان