بیهقی
تاریخ بیهقی | دفتر پنجم
ذکر ماجرى على یدی الامیر مسعود بعد وفاه والده الامیر محمود رضوان الله علیهما فی مده ملک اخیه بغزنه الى ان قبض علیه بتکیناباد وصفا الامر له و الجلوس على سریر الملک بهراه رحمه الله علیهم اجمعین
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
در دیگر تواریخ چنین طول و عرض نیست، که احوال را آسانتر گرفته اند و شمه یی بیش یاد نکرده اند، اما من چون این کار پیش گرفتم می خواهم که دادِ این تاریخ بتمامی بدهم و گرد زوایا و خبایا برگردم تا هیچ چیز از احوال پوشیده نماند. و اگر این کتاب دراز شود و خوانندگان را از خواندن ملالت افزاید، طمع دارم بفضل ایشان که مرا از مبرمان نشمرند، که هیچ چیز نیست که بخواندن نیرزد که آخر هیچ حکایت از نکته یی که بکار آید خالی نباشد. و آنچه بر دست امیر مسعود رفت در ری و جبال تا آنگاه که سپاهان بگرفت، تاریخ آن را بر اندازه براندم در بقیّت روزگار پدرش امیر محمود، و آن را بابی جداگانه کردم چنانکه دیدند و خواندند. و چون مدت ملک برادرش امیر محمد بپایان آمد و وی را بقلعت کوهتیز بنشاندند، چنانکه شرح کردم، و جواب نامه یی که بامیر مسعود نبشته بودند باز رسید فرمود تا به هرات بدرگاه حاضر شوند و ایشان بسیج رفتن کردند، {ص۱۲} چگونگی آن و بدرگاه رسیدن را بجای ماندم که نخست فریضه بود راندن تاریخ مدت ملک امیر محمد که در آن مدت امیر مسعود چه کرد تا آنگاه که از ری بنشابور رسید و از نشابور بهرات، که اندرین مدت بسیار عجایب بوده است و ناچار آن را ببایست نبشت تا شرط تاریخ تمامی بجای آید. اکنون پیش گرفتم آنچه امیر مسعود رضی الله عنه کرد و بر دست وی برفت از کارها در آن مدت که پدرش امیر محمود گذشته شد و برادرش امیر محمد بغزنین آمد و بر تخت ملک نشست تا آنگاه که او را بتگیناباد فرو گرفتند تا همه مقرر گردد، و چون ازین فارغ شوم آنگاه بسر آن باز شوم که لشکر از تکیناباد سوى هرات بر چه جمله باز رفتند و حاجب براثر ایشان، و چون بهرات رسیدند چه رفت و کار امیر محمد بکجا رسید آنگاه که وی را از قلعت تگیناباد بقلعت مندش برد بگتگین حاجب و بکوتوال سپرد و بازگشت. امیر مسعود بسپاهان بود و قصد داشت که سپاہ سالار تاش فراش را آنجا یله کند و بر جانب همدان و جبال رود، و فراشان سرای پرده بیرون برده بودند و در آن هفته بخواست رفت روز سه شنبه ده روز مانده بود از جمادى الأولى سنه احدى وعشرین و اربعمائه ناگاه خبر رسید که «پدرش امیر محمود رضی الله عنه گذشته شد و حاجب بزرگ على قریب در پیش کار است و در وقت سواران مُسرع رفتند بگوزگانان تا امیر محمد بزودی بیاید و بر تخت ملک نشیند.» چون امیر رضی الله عنه برین حالها واقف گشت تحیّری سخت بزرگ در وی پیدا آمد و {ص۱۳} این تدبیرها که در پیش داشت همه بر وی تباه شد. از خواجه طاهر دبیر شنودم – پس از آنکه امیر مسعود از هرات ببلخ آمد و کارها یکرویه گشت – گفت چون این خبرها بسپاهان برسید امیر مسعود چاشتگاه این روز مرا بخواند و خالی کرد و گفت پدرم گذشته شد و برادرم را بتخت ملک خواندند. گفتم خداوند را بقا باد. پس ملطفهٔ خود بمن انداخت گفت بخوان، باز کردم خط عمتش بود، حرهٔ خُتّلی، نبشته بود که: «خداوند ما سلطان محمود نماز دیگر روز پنجشنبه هفت روز مانده بود از ربیع الآخر گذشته شد، رحمه الله، و روز بندگان پایان آمد و من با همه حرم بجملگی بر قلعت غزنین میباشیم و پس فردا مرگ او را آشکارا کنیم. و نماز خفتن آن پادشاه را بباغ پیروزی دفن کردند و ما همه در حسرت دیدار وی ماندیم که هفته یی بود تا که ندیده بودیم. و کارها همه بر حاجب علی میرود. و پس از دفن سوارانِ مُسرع رفتند هم در شب بگوزگانان تا برادر محمد بزودی اینجا آید و بر تخت ملک نشیند، و عمّه ت بحکم شفقت که دارد بر امیر فرزند هم در این شب بخط خویش ملطّفه یی نبشت و فرمود تا سبک تر دو رکابدار را که آمده اند پیش ازین بچند مهم نزدیک امیر، نامزد کنند تا پوشیده با این ملطفه از غزنین بروند و بزودی بجایگاه رسند. و امیر داند که از برادر این کار بزرگ برنیاید و این خاندان را دشمنان بسیارند و ما عورات و خزائن بصحرا افتادیم. باید که این کار بزودی بدست {ص۱۴} گیرد، که ولی عهد پدر است، و مشغول نشود بدان ولایت که گرفته است، و دیگر ولایت بتوان گرفت، که آن کارها که تا اکنون میرفت بیشتر بحشمت پدر بود و چون خبر مرگ وی آشکارا گردد کارها از لونی دیگر گردد، و اصل غزنین است و آنگاه خراسان، و دیگر همه فرع است. تا آنچه نبشتم نیکو اندیشه کند و سخت بتعجیل بسیج آمدن کند تا این تخت ملک و ما ضایع نمانیم، و بزودی قاصدان را بازگرداند که عمه ت چشم براه دارد. و هر چه اینجا رود سوی وی نبشته می آید.» چون بر همه احوالها واقف گشتم گفتم زندگانی خداوند دراز باد، بهیچ مشاورت حاجت نیاید، بر آنچه نبشته است کار میباید کرد، که هر چه گفته است همه نصیحت محض است، هیچ کس را این فراز نباید [گفت]. گفت: «همچنین است و رای درست این است که دیده است، و همچنین کنم اگر خدای عزوجل خواهد. فاما از مشورت کردن چاره نیست، خیز کسان فرست و سپاہ سالار تاش را و التون تاش حاجب بزرگ را و دیگر اعیان و مقدمان را بخوانید تا با ایشان نیز بگوییم و سخن ایشان بشنویم آنگاه آنچه قرار گیرد بر آن کار میکنیم.» من برخاستم و کسان فرستادم و قوم حاضر آمدند، پیش امیر رفتیم چون بنشستیم امیر حال با ایشان باز گفت و ملطفه مرا داد تا بر ایشان خواندم. چون فارغ شدم گفتند زندگانی خداوند دراز باد، این ملکه نصیحتی کرده است و سخت بوقت آگاهی داده، و خیر بزرگ است که این خبر {ص۱۵} اینجا رسید که اگر رکاب عالی بسعادت حرکت کرده بودی و سایه بر جانبی افکنده و کاری برناگزارده و این خبر آنجا رسیدی ناچار باز بایستی گشت زشت بودی، اکنون خداوند چه دیده است در این باب؟ گفت: شما چه گوئید که صواب چیست ؟ گفتند ما صواب جز بتعجیل رفتن نبینیم. گفت ماهم برینیم، اما فردا مرگ پدر را بفرماییم تا آشکارا کنند، چون ماتم داشته شد رسولی فرستیم نزدیک پسر کاکو و او را استمالتی کنیم، و شک نیست که وی را این خبر رسیده باشد زودتر از آنکه کس ما باو رسد، و غنیمت دارد که ما از اینجا بازگردیم، و هر حکم که کنیم بخدمت مال ضمانی اجابت کند و هیچ کژی ننماید، که از آنچه نهاده باشد چیزی ندهد، که داند که چون ما بازگشتیم مهمات بسیار پیش افتد و تا روزگار دراز نپردازیم، و لکن ما را باری عذری باشد در بازگشتن. همگان گفتند سخت صواب و نیکو دیده آمده است و جز این صواب نیست، و هر چند رکاب عالی زودتر حرکت کند سوی خراسان بهتر، که مسافت دور است و قوم غزنین بادی در سر کنند که کار بر ما دراز گردد. امیر گفت شما بازگردید تا من اندرین بهتر نگرم و آنچه رأی واجب کند بفرمایم. قوم بازگشتند. و امیر دیگر روز بار داد با قبائی و ردائی و دستاری سپید، و همه اعیان و مقدمان و اصناف لشکر بخدمت آمدند سپیدها پوشیده، و بسیار جزع بود. سه روز تعزیتی ملکانه برسم داشته آمد چنانکه همگان بپسندیدند. بیهقی