شمس مغربی
غزلیات
شمارهٔ ۲۹: هیچکس را اینچنین یاری که ما را هست نیست
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
هیچکس را اینچنین یاری که ما را هست نیست کس ازین باده که ما مستیم او سرمست نیست قامتش را هست میلی جانب افتاد کسان کو بلندی در جهان کاو را نظرها پست نیست هست با بست سر زلفش دل ما در جهان ورنه چیزی را دل ما در جهان پست نیست دل بدان عهد است دل پیمان که با دلدار نیست خود دلی کاو عهد آن دلدار را بگسست نیست هیچ کس را دل ز دام زلف او بیرون نجست اینکه بتواند دلی از دام زلفش جَست نیست زلف او گر می کند تاراج دلها حاکم است هر چه او خواهد کند، بر وی کسی را دست نیست گر مرا در دست بودش جان نثارش کردمی چون کنم چیزی نثارش؟! کان مرا در دست نیست باید اندر عشق او از خود بکل وارسته شد کان که در عشقش بکل از خویشتن وارست نیست از پی پیوند او، از خویشتن باید برید بی بریدن زان که هرگز کس بدو پیوست نیست هستی ای گر مغربی را هست، آن هستی اوست مغربی را اینکه از خود هیچ هستی هست نیست شمس مغربی