شمس مغربی
غزلیات
شمارهٔ ۱۰: بیا بر چشم عاشق کن تجلی روی زیبارا
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بیا بر چشم عاشق کن تجلی روی زیبارا که جز وامق نداند کس کمال حسن عذرا را بصحرای دل عاشق بیا جلوه کنان بگذر بروی عالم آرایت بیارا روی زیبا را دمی از خلوت وحدت تماشا را به صحرا شو نظر بر ناظران افکن ببین اهل تماشا را چه مهر است آن نمیدانم که عالم هست در آتش ز روی خویش بخشد نور هر دم چشم بینا را الا ای یوسف مصر ملاحت تا بکی داری بدین یعقوب بیدل را غمین جان زلیخا را تو حلوا کرده ای پنهان مگسها جمله سرگردان اگر جوش مگس خواهی بصحرا آر حلوا را الا ای ترک یغمایی بیا جان را به یغما بر نه دل ترک تو خواهد کرد نه تو ترک یغما را جهان پر شور از آن دارد لب شیرین ترک من که ترکان دوست میدارند دایم شور و غوغا را سخن با مرد صحرایی الا ایمغربی کم گوی که صحرایی نمیداند زبان اهل دریا را شمس مغربی