سیف فرغانی
غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶: سحرگه سوی ما بویی اگر زآن دلستان آید
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
سحرگه سوی ما بویی اگر زآن دلستان آید چو صحت سوی بیماران و سوی مرده جان آید بسا عاشق که او خود را بسوزد همچو پروانه گر آن سلطان مه رویان چو شمع اندر میان آید از آن حسرت که بی رویش نباید دید گلها را دلم چون غنچه خون گردد چو گل در بوستان آید چو صید از دام جست ای دل دگر چون در کمند افتد نفس کرکام بیرون شد دگر کی باد هان آید زتاب شوق خود فصلی بدان حضرت فرستادم که از (هر) فصل اگر حرفی نویسم داستان آید چه شوق انگیز اشعاری بدان نیت همی گویم که مهر افزای پیغامی ازآن نا مهربان آید زباد سرد هجرانت رخم را رنگ دیگر شد که در برگ درخت ای دوست زردی از خزان آید زهجرت آنچه برمن رفت ودر عشق آنچه پیش آمد بسوزد عالمی را دل گر از دل بر زبان آید چوتو با من سخن گویی ندانم تا چه افشانی که آن کز تو سخن گوید زلب شکر فشان آید کمان ابروان داری خد نگش ناوک مژگان هدف ازدل کند عاشق چو تیری زآن کمان آید اگر عاشق درین میدان خورد بر فرق صد چوگان بزیر پای اسب او بسر چون گو دوان آید گرم مویی نهی بر تن وگر صد جان خوهی ازمن نه آن برتن سبک باشد نه این بردل گران آید چو در جانم بود عشقت مرا شوقت بسوزد دل چو در عود اوفتد آتش ازو هردم دخان آید چو سعدی سیف فرغانی مدام از شوق می گوید (نه چندان آرزو مندم که وصفش در بیان آید) سیف فرغانی