سلمان ساوجی
غزلیات
غزل شماره ۳۸۰: تو را وقتی رسد صوفی که با جانانه بنشینی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
تو را وقتی رسد صوفی که با جانانه بنشینی که از سجاده برخیزی و در میخانه بنشینی اگر خیزد تو را سودای زلف دوست برخیزی به پای خود به زنجیرش روی دیوانه بنشینی ز باغ او اگر بویی دماغت تازه گرداند هوای باغ نگذارد که در کاشانه بنشینی تو اصلی زاده روحی به وصل خود چه پیوندی چرا از خویشتن بگریزی و با بیگانه بنشینی تو را چون پر طاوسان عرشی فرش می گردد کجا شاید که چون بومان درین ویرانه بنشینی؟ بیا بر چشم من بنشین جمال روی خود را بین به دریا در شو ار خواهی که با در دانه بنشینی تو خورشیدی کجا شاید که روی از ذره برتابی؟ تو خود شمعی چرا باید که با پروانه بنشینی گر او چون شمع در کشتن نشاند در سر پایت نشان مردی آن باشد که تو مردانه بنشینی به فردا دم مده زاهد مرا کافسانه می خواهی تو با او تا به کی سلمان بدین افسانه بنشینی سلمان ساوجی