سلمان ساوجی
غزلیات
غزل شماره ۳۴۰: دلا من قدر وصل او ندانستم تو میدانی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
دلا من قدر وصل او ندانستم تو می دانی کنون دانستم و سودی نمی دارد پشیمانی شب وصل تو شد روزی و قدرش من ندانستم به دشواری توان دانست قدر آسانی به بایدی نا گه از رویت فتادم دور چون مویت به سر می آورم دور از تو عمری در پریشانی به آب دیده هر ساعت نویسم نامه ای لیکن تو حال ما نمی پرسی و نقش ما نمی خوانی حدیث کار و بار دل چه گویم بارها گفت: که بد حال است و تو حال دل من نیک می دانی سر خود را نمی دانم سزای خاک درگاهت ولیکن کرده ام حاصل من این منصب به پیشانی الا ای بخت کی باشد که باز آن سرور رعنا را بدست آری بناز اندر کنار ماش بنشانی؟ صبا چون نیست امکان تصرف در سر کویش نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی! چو زلف او مرا جانی است سودایی ز من بستان به شرط آنکه چون پیشش رسی در پایش افشانی برو در یک نفس بازا که یک دم ماند سلمان را نخواهی یافتن بازش دمی گر دیرتر مانی سلمان ساوجی