سلمان ساوجی
غزلیات
غزل شماره ۲۴۸: هست پیغامی مرا کو قاصدی مشکین نفس
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
هست پیغامی مرا کو قاصدی مشکین نفس سست می جنبد صبا ای صبح کار توست و بس پیش خورشید مرا کاریست وانگه غیر صبح کیست کو در پیش خورشیدی تواند زد نفس؟ ای نسیم صبح بگذر بر شبستانی که گشت آفتاب از نور شمع آن شبستان مقتبس با مه من گو فلان گفت: از غمت بر آسمان می رسد فریاد من ای مه به فریادم برس! من چو چشم ناتوانت خفته ام بیمار و نیست جز خیال ابروانت بر سر من هیچکس بارها از شوق رویت جان من می رفت باز از قفا سودای مویت می کشیدش باز پس در دو عالم یک هوس داریم و آن دیدار توست می رود جان و نخواهد رفتن از جان این هوس می فرستم هدهدی هر دم به پیشت وز حسد می زند طوطی جانم خویشتن را بر قفس باز دست آموزم و سررشته ام در دست توست خواه چون بازم بخوان خواهی برانم چو مگس نیست سلمان کم ز خاری و خسی دامن مکش ای گل خندان و ای آب حیات از خار و خس سلمان ساوجی