جلال عضد یزدی
غزلیات
شمارهٔ ۶۰: از دوست به دشمن نتوان کرد شکایت
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
از دوست به دشمن نتوان کرد شکایت کز یار جفا بِه که ز اغیار حمایت ور مدّعی از جور تو فریاد برآورد شکر است که ما از تو نداریم شکایت بی جرم بسی جور و عتاب از تو کشیدیم وقت است که بر ما فکنی چشم عنایت ما را بِه ازین دار از آن رو که توان داشت بیمار به تیمار و رعیّت به رعایت فارغ ز منی ورنه برت صورت احوال صدبار بگفتم به صریح و به کنایت طفل ره عشقم تو مرا بنده خود خوان تا پیرطریقت شوم و شاه ولایت پروانه جان سوزم و تو شمع دل افروز روزی بکند سوز دلم در تو سرایت دانم که ندانی که ز شوق رخ خوبت غم بر دل من تا به چه حدّ است و چه غایت در صورت خوبان نبود این همه معنی در صورت یوسف نبود این همه آیت ای راهرو عشق! چنین گرم چه تازی آهسته که این بادیه را نیست نهایت حالی که جلال از همه خلق نهان داشت رنگ رخ و سیل مژه اش کرد حکایت جلال عضد یزدی