امیر معزی
قصاید
شمارهٔ ۴۴۲: اگر به داد بود نام شاه دادگری
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
اگر به داد بود نام شاه دادگری وگر به تاج بود فخر شاه تاجوری چو روز بزم بود آفتابِ با قدحی چو روز رزم شود آسمان با کمری فلک نیی و به قدر بلند چون فلکی عمر نیی و به عدل تمام چون عمری موافقند مراد تو را قضا و قدر مگر وکیل قضائی و نایب قدری اگر جمال و هنرمایهٔ ملوک بود تو آفتاب جمال و ستارهٔ هنری وگر بباید خشنودی خدا و پدر تو اختیار خدا و ستودهٔ پدری رسوم داد تو داری و ملک جمله توراست نبینم از دوبرون رسم ملک و دادگری اگر به قول تناسخ سکندری ملکا وگر به قدرت باری سکندر دگری زگوهر تو چو داود زان بود فرزند که تو نبیرهٔ داود ارسلان گهری اگر به دولت عالی نشسته ای بر تخت همی به همت عالی زعرش برگذری زبسکه تیغ تولشکر شکست و شهرگشاد به باد داد سر خویشتن زخیره سری چنانکه بود سلیمان نشسته با داود تو در سرای سعادت نشسته باپسری رسول و بوالْبَشر اندر بهشت فخر کنند که فخر دین رسول و بشیر هر بشری سپهر برحذرست از کمان گروههٔ تو تو ازکمین سپهر بلند بی حذری ستارگان همه از آسمان فرو بارند اگر به چشم سیاست به آسمان نگری چنانکه فضل خدای جهان تورا سپرست به تیغ تیز تو خلق خدای را سپری تورا سزد زهمه خسروان خرید و فروخت که زرّ سرخ فروشیّ و نام نیک خری هر آن وطن که درو سایهٔ سعادت توست بر آن وطن نتواند گذشت دیو و پری همی نگار شود روی حور فرش تو را بر آن امید که یک راه روی او سپری تورا سزد زجهان باده خوردن و رامش همان به است که رامش کنی و باده خوری گشاده بنده معزّی در خزانه ی شعر نمود گوهر حکمت زخاطر گهری مدایح تو به لفظ دری همی گوید که از مدیح تو پاکیزه گشت لفظ دری همیشه تا که بود ارغوان و مر زنگوش به سان عارض و زلفین ترک کاشغری به فال نیک تو را باد لهو و سور و سرور مخالفان تورا باد مرگ و مویه گری ز مشتری نظرت باد وز فلک طاعت که شهریار فلک رآی مشتری نظری امیر معزی