امیر معزی
قصاید
شمارهٔ ۴۳۹: هست گویی به حکم بار خدای
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
هست گویی به حکم بار خدای آفتاب اندر این خجسته سرای آفتابی که دید در گیتی بر نهاده کلاه و بسته قبای سایهٔ ایزدست شاه جهان آفتابی که هست ملک آرای سیّد خُسروان مَلِک سلطان شاه مکا ر بند کار گشای شهریاری که رای روشن او چون یکی آینه است عدل نُمای هرگز آن آینه نگیرد زنگ کس نگوید که آینه بزدای خشم و تیغ شه خدای پرست گر بیند حسود یاوه سرای مختصر چند بیت خواهم گفت اندر این بزمگاه روح افزای میهمانان و میزبانان را دیده اند و شنیده در همه جای دیده ای یا شنیده ای هرگز ای جهان دیدهٔ زمین پیمای میهمان چون خدایگان جهان میزبان چون قوام دین خدای آن وزیری که دولت او را گفت هم همی بخش و هم همی بخشای آنکه از مذهبش درست شدست قول صاحب حدیث و صاحب رای نه عجب گر به فَرّ دولت شاه این مبارک وزیر عالی رای بگشاید به قصد خانهٔ خان بستاند به قهر رایت رای دیر زی ای شهنشه عالم ای ولی پرور عدو فرسای بر سعادات تو که ساید دست با مباهات تو که دارد پای تا که اندر لغت همی خوانند ماه را در زبان ترکی آی شاد باش ای بزرگوار مَلِک شاد زی ای بزرگ بار خدای تا بماند جهان تو نیز بمان تا بپاید زمین تو نیز بپای هوش تو سوی شادی و رامش گوش تو سوی چنگ و بربط و نای امیر معزی