عطار نیشابوری
بیان وادی عشق
حکایت مجنون که پوست پوشید و با گوسفندان به کوی لیلی رفت
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
اهل لیلی نیز مجنون را دمی در قبیله ره ندادندی همی داشت چوپانی در آن صحرا نشست پوستی بستد ازو مجنون مست سرنگون شد، پوست اندر سرفکند خویشتن را کرد همچون گوسفند آن شبان را گفت بهر کردگار در میان گوسفندانم گذار سوی لیلی ران رمه، من در میان تا بیابم بوی لیلی یک زمان تا نهان از دوست، زیر پوست من بهره گیرم ساعتی از دوست من گر ترا یک دم چنین دردیستی در بن هر موی تو مردیستی ای دریغا درد مردانت نبود روزی مردان میدانت نبود عاقبت مجنون چو زیر پوست شد در رمه پنهان به کوی دوست شد خوش خوشی برخاست اول جوش ازو پس به آخر گشت زایل هوش ازو چون درآمد عشق و آب از سرگذشت برگرفتش آن شبان بردش به دشت آب زد بر روی آن مست خراب تا دمی بنشست آن آتش ز آب بعد از آن، روزی مگر مجنون مست کرد با قومی به صحرا درنشست یک تن از قومش به مجنون گفت باز سر برهنه مانده ای ای سرفراز جامه ای کان دوست تر داری و بس گر بگویی من بیارم این نفس گفت هرجامه سزای دوست نیست هیچ جامه بهترم از پوست نیست پوستی خواهم از آن گوسفند چشم بد را نیز می سوزم سپند اطلس و اکسون مجنون پوستست پوست خواهد هرک لیلی دوستست برده ام در پوست بوی دوست من کی ستانم جامه ای جز پوست من دل خبر از پوست یافت از دوستی چون ندارم مغز باری پوستی عشق باید کز خرد بستاندت پس صفات تو بدل گرداندت کمترین چیزیت در محو صفات بخشش جانست و ترک ترهات پای درنه گر سرافرازی چنین زانک بازی نیست جان بازی چنین عطار نیشابوری