عطار نیشابوری
بخش یازدهم
(۸) حکایت عبدالله مبارک با غلام
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
مگر ابن المبارک بامدادی بره می رفت برفی بود و بادی غلامی دید یک پیراهن او را که می لرزید از سرما تن او را بدو گفتا چرا با خواجه این راز نگوئی تا ترا جامه کند ساز غلامک گفت من با خواجهٔ خویش چه گویم چون مرا بیند کم و پیش چو او می بیندم روشن چه گویم چو او به داند از من من چه جویم چو بشنید این سخن ابن المبارک برآمد آتش از جانش بتارک بزد یک نعره و بیهوش افتاد چنان گویا کسی خاموش افتاد زبان بگشاد چون با خویش آمد که ما را رهبری در پیش آمد الا ای راه بینان حقیقت درآموزید ازین هندو طریقت که می داند که در هر سینهٔ چیست ز چندین خلق داغش بر دل کیست دلی کز داغ او آگاه گردد رهش در یک نفس کوتاه گردد که هر دل را که از داغش نشانست بیک دم پای کوبان جان فشانست چنان کان حبشی ازداغش خبر یافت بیک دم عمر ضایع کرده دریافت عطار نیشابوری