عطار نیشابوری
بخش هشتم
(۵) حکایت پسر صاحب جمال و عاشق شوریده حال
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
یکی صاحب جمال دلستان بود که از رویش عرق بر بوستان بود بهاری بود در صحرا بمانده بزیر خیمهٔ تنها بمانده ازو خیمه سپهری معتبر بود که زیر خیمه خورشیدی دگر بود جوانی را نظر ناگه بیفتاد ز عشق او دلش از ره بیفتاد چنان در عشق محکم گشت بندش که پند کس نیامد سودمندش نبودی صبر یک دم از جمالش ولی بوئی نبردی از وصالش مگر بود اتّفاق غم گساران که روزی اوفتاد آغاز باران همه صحرانشینان می دویدند بزیر خیمه سر در می کشیدند قضارا عاشق و معشوق دلبر دران یک خیمه افتادند همبر چو از اندازه باران بیشتر شد همی هر کس بزیر جامه در شد بزیر خیمه در آن هر دو دلخواه بزیر جامهٔ رفتند آنگاه بچشم از یکدیگر جان می ربودند زلب بر همدگر جان می فزودند دعا می کرد هر سوزنده جانی که کم کن ای خدا باران زمانی ولی می گفت عاشق یا الهی زیادت کن نه کم چندانکه خواهی کنون کز ابر طوفانی روانست اگر کشتی برانم وقت آنست بسی بودست قحط غمگساران که ترّی نیست این ساعت ز باران اگر می بارد این تا روز محشر قیامت گردد از شادی میسّر خدایا نقد گردان آن سعادت که گردد هر زمان باران زیادت چو حق ابلیس ملعون را همی خواست همان چیز او ز حق افزون همی خواست چو حق بی واسطه با او سخن گفت برای آن همه از خویشتن گفت چوامر سجده آمد آن لعین را بخوابانید چشم راه بین را بدو گفتند اُسجُد قال لاغَیر برو خواندند اِخسَوا قَالَ لاَضَیر اگرچه لعنتی از پی درآرم به پیش غیر او سر کی درآرم بغیری گرمرا بودی نگاهی نبودی حکمم از مه تا بماهی عطار نیشابوری