مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر ششم
بخش ۹۷ - مثل دوبین همچو آن غریب شهر کاش عمر نام کی از یک دکانش به سبب این به آن دکان دیگر حواله کرد و او فهم نکرد کی همه دکان یکیست درین معنی کی به عمر نان نفروشند هم اینجا تدارک کنم من غلط کردم نامم عمر نیست چون بدین دکان توبه و تدارک کنم نان یابم از همه دکانهای این شهر و اگر بیتدارک همچنین عمر نام باشم ازین دکان در گذرم محرومم و احولم و این دکانها را از هم جدا دانستهام
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
گر عمر نامی تو اندر شهر کاش کس بنفروشد به صد دانگت لواش چون به یک دکان بگفتی عمرم این عمر را نان فروشید از کرم او بگوید رو بدان دیگر دکان زان یکی نان به کزین پنجاه نان گر نبودی احول او اندر نظر او بگفتی نیست دکانی دگر پس ردی اشراق آن نااحولی بر دل کاشی شدی عمر علی این ازینجا گوید آن خباز را این عمر را نان فروش ای نانبا چون شنید او هم عمر نان در کشید پس فرستادت به دکان بعید کین عمر را نان ده ای انباز من راز یعنی فهم کن ز آواز من او همت زان سو حواله می کند هین عمر آمد که تا بر نان زند چون به یک دکان عمر بودی برو در همه کاشان ز نان محروم شو ور به یک دکان علی گفتی بگیر نان ازینجا بی حواله و بی زحیر احول دو بین چو بی بر شد ز نوش احول ده بینی ای مادر فروش اندرین کاشان خاک از احولی چون عمر می گرد چو نبوی علی هست احول را درین ویرانه دیر گوشه گوشه نقل نو ای ثم خیر ور دو چشم حق شناس آمد ترا دوست پر بین عرصهٔ هر دو سرا وا رهیدی از حوالهٔ جا به جا اندرین کاشان پر خوف و رجا اندرین جو غنچه دیدی یا شجر هم چو هر جو تو خیالش ظن مبر که ترا از عین این عکس نقوش حق حقیقت گردد و میوه فروش چشم ازین آب از حول حر می شود عکس می بیند سد پر می شود پس به معنی باغ باشد این نه آب پس مشو عریان چو بلقیس از حباب بار گوناگونست بر پشت خران هین به یک چون این خران را تو مران بر یکی خر بار لعل و گوهرست بر یکی خر بار سنگ و مرمرست بر همه جوها تو این حکمت مران اندرین جو ماه بین عکسش مخوان آب خضرست این نه آب دام و دد هر چه اندر روی نماید حق بود زین تگ جو ماه گوید من مهم من نه عکسم هم حدیث و هم رهم اندرین جو آنچ بر بالاست هست خواه بالا خواه در وی دار دست از دگر جوها مگیر این جوی را ماه دان این پرتو مه روی را این سخن پایان ندارد آن غریب بس گریست از درد خواجه شد کئیب مولانا بلخی