مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر ششم
بخش ۳۸ - داستان آن عجوزه کی روی زشت خویشتن را جندره و گلگونه میساخت و ساخته نمیشد و پذیرا نمیآمد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بود کمپیری نودساله کلان پر تشنج روی و رنگش زعفران چون سر سفره رخ او توی توی لیک در وی بود مانده عشق شوی ریخت دندانهاش و مو چون شیر شد قد کمان و هر حسش تغییر شد عشق شوی و شهوت و حرصش تمام عشق صید و پاره پاره گشته دام مرغ بی هنگام و راه بی رهی آتشی پر در بن دیگ تهی عاشق میدان و اسپ و پای نی عاشق زمر و لب و سرنای نی حرص در پیری جهودان را مباد ای شقیی که خداش این حرص داد ریخت دندانهای سگ چون پیر شد ترک مردم کرد و سرگین گیر شد این سگان شصت ساله را نگر هر دمی دندان سگشان تیزتر پیر سگ را ریخت پشم از پوستین این سگان پیر اطلس پوش بین عشقشان و حرصشان در فرج و زر دم به دم چون نسل سگ بین بیشتر این چنین عمری که مایهٔ دوزخ است مر قصابان غضب را مسلخ است چون بگویندش که عمر تو دراز می شود دلخوش دهانش از خنده باز این چنین نفرین دعا پندارد او چشم نگشاید سری بر نارد او گر بدیدی یک سر موی از معاد اوش گفتی این چنین عمر تو باد مولانا بلخی