مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر ششم
بخش ۱۵ - حکایت پاسبان کی خاموش کرد تا دزدان رخت تاجران بردند به کلی بعد از آن هیهای و پاسبانی میکرد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
پاسبانی خفت و دزد اسباب برد رختها را زیر هر خاکی فشرد روز شد بیدار شد آن کاروان دید رفته رخت و سیم و اشتران پس بدو گفتند ای حارس بگو که چه شد این رخت و این اسباب کو گفت دزدان آمدند اندر نقاب رختها بردند از پیشم شتاب قوم گفتندش که ای چو تل ریگ پس چه می کردی کیی ای مردریگ گفت من یک کس بدم ایشان گروه با سلاح و با شجاعت با شکوه گفت اگر در جنگ کم بودت امید نعره ای زن کای کریمان برجهید گفت آن دم کارد بنمودند و تیغ که خمش ورنه کشیمت بی دریغ آن زمان از ترس بستم من دهان این زمان هیهای و فریاد و فغان آن زمان بست آن دمم که دم زنم این زمان چندانک خواهی هی کنم چونک عمرت برد دیو فاضحه بی نمک باشد اعوذ و فاتحه گرچه باشد بی نمک اکنون حنین هست غفلت بی نمک تر زان یقین هم چنین هم بی نمک می نال نیز که ذلیلان را نظر کن ای عزیز قادری بی گاه باشد یا به گاه از تو چیزی فوت کی شد ای اله شاه لا تاسوا علی ما فاتکم کی شود از قدرتش مطلوب گم مولانا بلخی