مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر اول
بخش ۱۲۱ - در بیان آنک موسی و فرعون هر دو مسخر مشیتاند چنانک زهر و پازهر و ظلمات و نور و مناجات کردن فرعون بخلوت تا ناموس نشکند
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
موسی و فرعون معنی را رهی ظاهر آن ره دارد و این بی رهی روز موسی پیش حق نالان شده نیمشب فرعون هم گریان بده کین چه غلست ای خدا بر گردنم ورنه غل باشد کی گوید من منم زانک موسی را منور کرده ای مر مرا زان هم مکدر کرده ای زانک موسی را تو مه رو کرده ای ماه جانم را سیه رو کرده ای بهتر از ماهی نبود استاره ام چون خسوف آمد چه باشد چاره ام نوبتم گر رب و سلطان می زنند مه گرفت و خلق پنگان می زنند می زنند آن طاس و غوغا می کنند ماه را زان زخمه رسوا می کنند من که فرعونم ز خلق ای وای من زخم طاس آن ربی الاعلای من خواجه تاشانیم اما تیشه ات می شکافد شاخ را در بیشه ات باز شاخی را موصل می کند شاخ دیگر را معطل می کند شاخ را بر تیشه دستی هست نی هیچ شاخ از دست تیشه جست نی حق آن قدرت که آن تیشه تراست از کرم کن این کژیها را تو راست باز با خود گفته فرعون ای عجب من نه دریا ربناام جمله شب در نهان خاکی و موزون می شوم چون به موسی می رسم چون می شوم رنگ زر قلب ده تو می شود پیش آتش چون سیه رو می شود نه که قلب و قالبم در حکم اوست لحظه ای مغزم کند یک لحظه پوست سبز گردم چونک گوید کشت باش زرد گردم چونک گوید زشت باش لحظه ای ماهم کند یک دم سیاه خود چه باشد غیر این کار اله پیش چوگانهای حکم کن فکان می دویم اندر مکان و لامکان چونک بی رنگی اسیر رنگ شد موسیی با موسیی در جنگ شد چون به بی رنگی رسی کان داشتی موسی و فرعون دارند آشتی گر ترا آید برین نکته سئوال رنگ کی خالی بود از قیل و قال این عجب کین رنگ از بی رنگ خاست رنگ با بی رنگ چون در جنگ خاست اصل روغن ز آب افزون می شود عاقبت با آب ضد چون میشود چونک روغن را ز آب اسرشته اند آب با روغن چرا ضد گشته اند چون گل از خارست و خار از گل چرا هر دو در جنگند و اندر ماجرا یا نه جنگست این برای حکمتست همچو جنگ خر فروشان صنعتست یا نه اینست و نه آن حیرانیست گنج باید جست این ویرانیست آنچ تو گنجش توهم می کنی زان توهم گنج را گم می کنی چون عمارت دان تو وهم و رایها گنج نبود در عمارت جایها در عمارت هستی و جنگی بود نیست را از هستها ننگی بود نه که هست از نیستی فریاد کرد بلک نیست آن هست را واداد کرد تو مگو که من گریزانم ز نیست بلک او از تو گریزانست بیست ظاهرا می خواندت او سوی خود وز درون می راندت با چوب رد نعلهای بازگونه ست ای سلیم نفرت فرعون می دان از کلیم مولانا بلخی