مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر اول
بخش ۱۱۲ - مغرور شدن مریدان محتاج به مدعیان مزور و ایشان را شیخ و محتشم و واصل پنداشتن و نقل را از نقد فرق نادانستن و بر بسته را از بر رسته
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بهر این گفتند دانایان بفن میهمان محسنان باید شدن تو مرید و میهمان آن کسی کو ستاند حاصلت را از خسی نیست چیره چون ترا چیره کند نور ندهد مر ترا تیره کند چون ورا نوری نبود اندر قران نور کی یابند از وی دیگران همچو اعمش کو کند داروی چشم چه کشد در چشمها الا که یشم حال ما اینست در فقر و عنا هیچ مهمانی مبا مغرور ما قحط ده سال ار ندیدی در صور چشمها بگشا و اندر ما نگر ظاهر ما چون درون مدعی در دلش ظلمت زبانش شعشعی از خدا بویی نه او را نه اثر دعویش افزون ز شیث و بوالبشر دیو ننموده ورا هم نقش خویش او همی گوید ز ابدالیم بیش حرف درویشان بدزدیده بسی تا گمان آید که هست او خود کسی خرده گیرد در سخن بر بایزید ننگ دارد از درون او یزید بی نوا از نان و خوان آسمان پیش او ننداخت حق یک استخوان او ندا کرده که خوان بنهاده ام نایب حقم خلیفه زاده ام الصلا ساده دلان پیچ پیچ تا خورید از خوان جودم سیر هیچ سالها بر وعدهٔ فردا کسان گرد آن در گشته فردا نارسان دیر باید تا که سر آدمی آشکارا گردد از بیش و کمی زیر دیوار بدن گنجست یا خانهٔ مارست و مور و اژدها چونک پیدا گشت کو چیزی نبود عمر طالب رفت آگاهی چه سود مولانا بلخی