مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر اول
بخش ۸۹ - باز گفتن بازرگان با طوطی آنچ دید از طوطیان هندوستان
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
کرد بازرگان تجارت را تمام باز آمد سوی منزل دوستکام هر غلامی را بیاورد ارمغان هر کنیزک را ببخشید او نشان گفت طوطی ارمغان بنده کو آنچ دیدی و آنچ گفتی بازگو گفت نه من خود پشیمانم از آن دست خود خایان و انگشتان گزان من چرا پیغام خامی از گزاف بردم از بی دانشی و از نشاف گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست چیست آن کین خشم و غم را مقتضیست گفت گفتم آن شکایتهای تو با گروهی طوطیان همتای تو آن یکی طوطی ز دردت بوی برد زهره اش بدرید و لرزید و بمرد من پشیمان گشتم این گفتن چه بود لیک چون گفتم پشیمانی چه سود نکته ای کان جست ناگه از زبان همچو تیری دان که آن جست از کمان وا نگردد از ره آن تیر ای پسر بند باید کرد سیلی را ز سر چون گذشت از سر جهانی را گرفت گر جهان ویران کند نبود شگفت فعل را در غیب اثرها زادنیست و آن موالیدش بحکم خلق نیست بی شریکی جمله مخلوق خداست آن موالید ار چه نسبتشان به ماست زید پرانید تیری سوی عمرو عمرو را بگرفت تیرش همچو نمر مدت سالی همی زایید درد دردها را آفریند حق نه مرد زید رامی آن دم ار مرد از وجل دردها می زاید آنجا تا اجل زان موالید وجع چون مرد او زید را ز اول سبب قتال گو آن وجعها را بدو منسوب دار گرچه هست آن جمله صنع کردگار همچنین کشت و دم و دام و جماع آن موالیدست حق را مستطاع اولیا را هست قدرت از اله تیر جسته باز آرندش ز راه بسته درهای موالید از سبب چون پشیمان شد ولی زان دست رب گفته ناگفته کند از فتح باب تا از آن نه سیخ سوزد نه کباب از همه دلها که آن نکته شنید آن سخن را کرد محو و ناپدید گرت برهان باید و حجت مها بازخوان من آیة او ننسها آیت انسوکم ذکری بخوان قدرت نسیان نهادنشان بدان چون به تذکیر و به نسیان قادرند بر همه دلهای خلقان قاهرند چون بنسیان بست او راه نظر کار نتوان کرد ور باشد هنر خلتم سخریة اهل السمو از نبی خوانید تا انسوکم صاحب ده پادشاه جسمهاست صاحب دل شاه دلهای شماست فرع دید آمد عمل بی هیچ شک پس نباشد مردم الا مردمک من تمام این نیارم گفت از آن منع می آید ز صاحب مرکزان چون فراموشی خلق و یادشان با ویست و او رسد فریادشان صد هزاران نیک و بد را آن بهی می کند هر شب ز دلهاشان تهی روز دلها را از آن پر می کند آن صدفها را پر از در می کند آن همه اندیشهٔ پیشانها می شناسند از هدایت خانها پیشه و فرهنگ تو آید به تو تا در اسباب بگشاید به تو پیشهٔ زرگر بهنگر نشد خوی این خوش خو با آن منکر نشد پیشه ها و خلقها همچون جهاز سوی خصم آیند روز رستخیز پیشه ها و خلقها از بعد خواب واپس آید هم به خصم خود شتاب پیشه ها و اندیشه ها در وقت صبح هم بدانجا شد که بود آن حسن و قبح چون کبوترهای پیک از شهرها سوی شهر خویش آرد بهرها مولانا بلخی